دلم تنگ میشود
دوشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۳، ۱۰:۱۶ ب.ظ
یک وقتهایی دلم تنگ میشود برای آن آقایی که میآمد به کوچهی ما و فریاد میزد : " لبو دارم! لبو! "دلم تنگ میشود برای منی که با شنیدن صدایش با همان سادگی کودکانه بی آنکه لحظهای از خودم سوال کنم بهای آن لبو چقدر است(؟!) ظرف به دست به کوچه میدویدم و چهرهی خندان آن آقای لبوفروش را میدیدم که به من به چشم یک مشتری همیشگی و خوشحساب نگاه میکرد! آن موقعها نمیدانستم که چرا هربار که آن آقای لبوفروش میآمد به کوچهیمان و من برای گرفتن لبو به کوچه میدویدم ، مادرم دنبالم به کوچه میدوید!! لابد نگران من میشد!! اما چرا؟! مگر دم در رفتن خظر داشت؟! نه!! مادرم به دنبالم میدوید چون من نمیدانستم آن آقای خندان لبوفروش در ازای لبوهایی که در ظرف من میگذاشت از مادرم پول میگرفت!!!!دلم تنگ میشود برای آن آقایی که هفتهای یکی دوبار به کوچهیمان سر میزد و فریاد میزد : " چرخ و فلکـــه "و من با یک عدد 25 تومانی دو دور سوار چرخ و فلکش میشدم!! وقتی چرخ و فلک به نقطهی اوج خود میرسید چه هیجانی داشت!!دلم تنگ میشود برای آن آقایی که زنگ خانهیمان را میزد و میگفت : "لطفاً ماهیانهی ما را بدهید!!"من حتی دلم برای قطرههای تلخ واکسن فلج اطفال هم تنگ شده است!!چند وقت پیش رفته بودم به محلهی قدیمی که دوران کودکی را در آن گذرانده بودم! هنوز خیلی چیزها را بخاطر میآوردم و بعضی چیزها دست نخورده سر جایشان مانده بودند! یاد محلهی قدیمیمان بخیر! یاد آقا جلال خدا بیامرز بخیر که هربار از مغازهاش خرید میکردم بدون آنکه از من چیزی بپرسد باقیماندهی پولم را تنقلات و به خصوص اسمارتیس - همین مروارید خودمان! - میداد و من چه ساده فکر میکردم مجانی است!!این روزها گاهی حس میکنم دلم برای خودم هم تنگ شده است..!
دید آدما خیلی مهمه توی خوش کرن زندگی برای خودشون و اطرافیانشون:))))