Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۷۴ مطلب با موضوع «جملات زیبا» ثبت شده است

جبر و اختیار

عارفی را پرسیدند :

زندگی به جبر است یا اختیار؟!

پاسخ داد:

امروز را به اختیار است تا چه بکارم! اما فردا را جبر است چرا که باید به اجبار درو کنم هر آنچه را که دیروز به اختیار کاشته بودم! 

  • ۰ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۳۶
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
من و تو

من و تو همچون یک قلب می‌مانیم...

تو می‌تپی...

و من با تو زندگی می‌کنم...

  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
هر شکست عاملی برای موفقیت

بعضی آدم‌ها هرگز در زندگی شکست نمی‌خورند...

نه به این خاطر که خیلی توانا و همیشه پیروز هستند!

نه..!

بلکه همیشه از ترس شکست از رویارویی با مشکلات شانه خالی کرده‌اند..!!

این دست آدم‌ها همانطور که هرگز در زندگی شکست نمیخورند هرگز طعم پیروزی را هم نخواهند چشید ؛ چرا که همیشه در نیمه‌های راه کاری را که در حال انجام آن هستند، از ترس شکست رها می‌کنند.

به جای ترس از شکست باید سعی کنیم تمام توان خود را به کار گیریم.

هیچ شکستی وجود ندارد...

تنها باید یاد بگیریم...

  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد ؛بعداز مدتی خواست او را پایین بیاوردولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمی‌دانست الاغ بالا می‌رودولی پایین نمی آید. پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ رویپشت بام به شدت جفتک می‌انداخت و بالا و پایین می پرید تا اینکه سقف فرو ریخت والاغ جان باخت! ملا که به فکر فرو رفته بود ، باخود گفت : لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می‌کند و هم خود راهلاک می‌نماید!!!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
در بازار تره‌بار راه می‌رفتم و فکر می‌کردم چه میوه‌ای برای خانه بخرم... نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم انتخاب کنم. دلم هیچ کدامشان را نمی‌خواست... مرد میوه‌فروش دور سینی‌های بزرگ می‌چرخید و خراب‌ها را جدا می‌کرد و می‌ریخت در جعبه‌زیری... کیسه‌ی خرید مشتری‌ها را پر می‌کرد و می‌فرستاد دم صندوق پیش پسرش... پسرک پشت دخل کرانچی می‌خورد ... همانجا انگار با منجنیق پرتم کردند به وقتی که سن پسرک بودم... بعضی شب‌ها که در حیاط محکم‌تر بسته می‌شد از همان ته خانه می‌فهمیدیم بابا جعبه میوه به دست دارد و با پا در را بسته... از پنجره آمدنش را نگاه می‌کردیم... آنقدر راحت با یک جعبه بزرگ چوبی پر از میوه گام‌های بلندش را بر می‌داشت که انگار یک پیش‌دستی کوچک در دستش است... یخچالمان مگر چقدر جا داشت... جعبه کنار آشپزخانه یا بالکن می‌ماند... آلوها را لواشک می‌کردیم... گوجه‌سبزها را قل می‌دادیم در نمک می‌خوردیم... با آلبالوها روی دیوار سفید سیمانی نقاشی می‌کشیدیم... و گلابی‌ها همیشه خراب می‌شد... هیچ‌کس طرفدارشان نبود... آنقدر در سطل فلزی مخروطی شکل می‌ماندند که له می‌شدند... بابا غر می‌زد و سطل را با شیرآب حیاط می‌شست و دوباره با خودش می‌برد باغ... می‌گفتیم گلابی هم شد میوه ! گوشه بازار تره‌بار هنوز ایستاده‌ام... و دلم سخت گرفته است... برای باغی که خشک شد .... مردی که اینقدر زود خاطره شد ... و تمام آن گلابی‌هایی که نخوردیم و پلاسید... کیسه‌ی پلاستیکی را بر می‌دارم و شبیه نیکلاس کیج مغموم در شهر فرشتگان با بغض پرش می‌کنم از گلابی... اول یکی.. بعد دوتا... و بعد چند تا... کیسه را می‌گذارم رو ترازو... پسرک با دست‌های پفکی‌اش کارتم را می‌کشد ... می‌خواهم یک چیزی بگویم که بفمهد چقدر ممکن است بعداً دلش برای دخل و مغازه‌ی پدرش تنگ شود... ولی بیخیال می‌شوم... کارتم را می‌گیرم و دور می‌شوم... مگر اصلاً آدمیزاد گوشش به این حرف‌ها بدهکار است... خودش یک روز دلش همان میوه خراب‌های جعبه آن زیر را می‌خواهد که با دست پدرش جدا شده بود... حتماً می‌فهمد که خوشمزه‌تر از کرانچی‌اش بودند... فاطمه شاه‌بگلو
  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
عزیزم...این اولین پاییزمان زیر این سقف مشترک است...چندین پاییز را گذراندیم تا به این خزان مشترک رسیده‌ایم...رنگ‌های پاییزی و نسیم خنکی که به صورت آدم می‌خورد حال و هوای عجیبی در من ایجاد می‌کند...و من که چند روزیست ساعتم را عقب کشیده‌ام ؛ این روزها انگار یک ساعت بیشتر زمان دارم تا مست چشمانت شوم...!!هرگز هراسی به دل راه نخواهم داد که فریادی بر لب آورم و بلند بلند بگویم...عزیزم دوستت دارم...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

بین دلنوشته هام متنی رو پیدا کردم که اصلاً به یاد نداشتم کی نوشته بودمش!! در واقع وقتی خوندمش قلقکم داد و گفتم متن نسبتاً خوبی بود! اما وقتی چشمم به اسم خودم و تاریخ پاش افتاد متعجب موندم!! از اینکه یادم نمیومد خودم نوشتم حیرت زده شده بودم!خیلی وقت ها چیزهایی توی زندگیمون هست که اگر جایی ثبتشون نکنیم ممکنه از یاد ببریمشون طوری که حتی دیگه به خاطر نیاریم از اول هم وجود داشتن! از اینکه این متن رو در اون زمان ثبت کرده بودم تا از خاطرم نره خوشحال شدم و به این فکر افتادم که تبدیل به پادکستش کنم...Music : Pastoraleمن و قلم و خیال تو ...قلمم را به دست می گیرم...ذهنم کمی خسته است اما...اما برای از تو گفتن از آن کمک می گیرم...و در آنسوی خیال من تو را می بینم...و به این می اندیشمکه چه زیباست  کنار عطر نفسهایت از عشق گفتن...من به این می اندیشم...و تو را می جویم...باز انگار از تو دور افتادم...!دستم را بسویت دراز میکنم...دستان گرمت را به گرمی می فشارم...من تو را باز به این خانه خواهم آورد...و برای تو و دنیای قشنگِ با تو ، همچنان از عشق خواهم گفت...در حیاط کوچک خانه-یمان من برای تو گل سرخ و لطیفی خواهم کاشت...گل سرخی به نشان از عشق...به نشان از اولین دیدار...اولین بوسه بر لبان اولین یار...و تو را خواهم خواند...به خود می آیم...و در این کنج اتاق من و قلم هم نفسیم...و تو دیگر نیستی...من از خیالت آمدم بیرون... من که رفتم تو می مانی و گل سرخ... گل سرخ تشنه ی آب زمین نیست...تو سیرابش کن...گل سرخ با ندای قلب عاشق زنده است...برایش از عشق بگو...از عشق میان من و تو...گرچه می دانیم دروغ است اما...تو با آن عشق خیالی سیراب کن...گل سرخی که باور دارد...عشق میان من و تو همچنان پا بر جاست...اسماعیل محمدنژاد - تهران 30 اُمین روز از پاییز 1390کپی برداری تنها با ذکر نام و لینک منبع مجاز است

  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دستم را بگیر . . . ! ببر . . . !به دور دست هایی که در دسترس هیچ دستی نباشم . . . !
  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۰۵
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
به دل داری هوای دیگری راتو بازی میدهی ...هم من و هم دیگری را ... اسماعیل محمدنژادتهران - تابستان ۱۳۹۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
هی رفیق !بدون چتر کنار من قدم نزن ...خیس دلتنگی‌هایم می‌شوی ...دنیای من ابری‌تر از آن است که فکرش را می‌کنی ...!
  • ۰ نظر
  • ۲۶ خرداد ۹۳ ، ۰۶:۲۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی