عارفی را پرسیدند :
زندگی به جبر است یا اختیار؟!
پاسخ داد:
امروز را به اختیار است تا چه بکارم! اما فردا را جبر است چرا که باید به اجبار درو کنم هر آنچه را که دیروز به اختیار کاشته بودم!
- ۰ نظر
- ۱۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۸:۳۶
عارفی را پرسیدند :
زندگی به جبر است یا اختیار؟!
پاسخ داد:
امروز را به اختیار است تا چه بکارم! اما فردا را جبر است چرا که باید به اجبار درو کنم هر آنچه را که دیروز به اختیار کاشته بودم!
من و تو همچون یک قلب میمانیم...
تو میتپی...
و من با تو زندگی میکنم...
بعضی آدمها هرگز در زندگی شکست نمیخورند...
نه به این خاطر که خیلی توانا و همیشه پیروز هستند!
نه..!
بلکه همیشه از ترس شکست از رویارویی با مشکلات شانه خالی کردهاند..!!
این دست آدمها همانطور که هرگز در زندگی شکست نمیخورند هرگز طعم پیروزی را هم نخواهند چشید ؛ چرا که همیشه در نیمههای راه کاری را که در حال انجام آن هستند، از ترس شکست رها میکنند.
به جای ترس از شکست باید سعی کنیم تمام توان خود را به کار گیریم.
هیچ شکستی وجود ندارد...
تنها باید یاد بگیریم...
بین دلنوشته هام متنی رو پیدا کردم که اصلاً به یاد نداشتم کی نوشته بودمش!! در واقع وقتی خوندمش قلقکم داد و گفتم متن نسبتاً خوبی بود! اما وقتی چشمم به اسم خودم و تاریخ پاش افتاد متعجب موندم!! از اینکه یادم نمیومد خودم نوشتم حیرت زده شده بودم!خیلی وقت ها چیزهایی توی زندگیمون هست که اگر جایی ثبتشون نکنیم ممکنه از یاد ببریمشون طوری که حتی دیگه به خاطر نیاریم از اول هم وجود داشتن! از اینکه این متن رو در اون زمان ثبت کرده بودم تا از خاطرم نره خوشحال شدم و به این فکر افتادم که تبدیل به پادکستش کنم...Music : Pastoraleمن و قلم و خیال تو ...قلمم را به دست می گیرم...ذهنم کمی خسته است اما...اما برای از تو گفتن از آن کمک می گیرم...و در آنسوی خیال من تو را می بینم...و به این می اندیشمکه چه زیباست کنار عطر نفسهایت از عشق گفتن...من به این می اندیشم...و تو را می جویم...باز انگار از تو دور افتادم...!دستم را بسویت دراز میکنم...دستان گرمت را به گرمی می فشارم...من تو را باز به این خانه خواهم آورد...و برای تو و دنیای قشنگِ با تو ، همچنان از عشق خواهم گفت...در حیاط کوچک خانه-یمان من برای تو گل سرخ و لطیفی خواهم کاشت...گل سرخی به نشان از عشق...به نشان از اولین دیدار...اولین بوسه بر لبان اولین یار...و تو را خواهم خواند...به خود می آیم...و در این کنج اتاق من و قلم هم نفسیم...و تو دیگر نیستی...من از خیالت آمدم بیرون... من که رفتم تو می مانی و گل سرخ... گل سرخ تشنه ی آب زمین نیست...تو سیرابش کن...گل سرخ با ندای قلب عاشق زنده است...برایش از عشق بگو...از عشق میان من و تو...گرچه می دانیم دروغ است اما...تو با آن عشق خیالی سیراب کن...گل سرخی که باور دارد...عشق میان من و تو همچنان پا بر جاست...اسماعیل محمدنژاد - تهران 30 اُمین روز از پاییز 1390کپی برداری تنها با ذکر نام و لینک منبع مجاز است