Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

مدت زیادی بود که وبلاگم رو بروز نکرده بودم. طبیعتا هجوم انواع شبکه‌های اجتماعی از یک سو و مشکلات عدیده زندگی از سوی دیگه ، لذت وبلاگ‌نویسی رو در این مدت از من گرفته بود. اما خوشحالم که الان این فرصت رو دارم. وبلاگ فارسی تا همیشه زنده است...در طول این مدت زندگی روزهای خوب و گاهی سخت رو به ما نشون داد. ما یعنی من ، همسرم و عزیز دل بابایی آقا مهراد. آقا مهراد دیگه توی ۲۱ ماهگی هستش و کم کم داره تلاش میکنه با ما ارتباط کلامی قوی‌تری برقرار کنه. بابا ، آبا ، ماما ، توپ ، آبه ، طوطی ، چطوری (البته به سبک خودش!) ، یا الله ، سلام ، پیشی ، هامه و کلماتی از این دست رو میگه.یه وقت‌هایی به این فکر می‌کنم که واقعا قدیمیا راست میگفتند که "بچه شیرینی زندگیه!" . توی خیلی از لحظات زندگی مشترکمون ، من و همسرم بارها و بارها به این جمله رسیدیم و واقعا از داشتن فرزند لذت بردیم! و شخصا خیلی حس کردم این کوچولوی دوست داشتنی ما شدیدا به یک خواهر یا برادر نیاز داره. اما واقعیت اینه که در روزگاری که زندگی می‌کنیم حتی تصور فرزند دوم بدون یک پشتوانه مالی قوی حتی تا حدودی تمسخر آمیزه! و باز در کنار این لذت بی‌پایان همیشه برای من به عنوان پدر یه نگرانی وجود داشته و اون اینکه آیا توانایی تأمین آینده فرزندم رو دارم؟ البته که خدا بزرگه و روزی رسونه اما گاهی می ترسم از آینده‌ای که در انتظار پسر من و فرزندان این مرز و بومه. شیطان از همیشه به ما نزدیک‌تره...کاش از خدامون غافل نشیم....کاش به خودمون و به همدیگه وفادار بمونیم...
  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
این روزها زندگی ماشینی ما آدم‌ها دیگر رنگ و بوی ناب گذشته را ندارد... حتی پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های این دوره و زمانه‌ای که زمانه نیست و آخرت دنیاست هم دیگر صفا و صمیمت و عشق پدربزرگ و مادربزرگ‌های گذشته را در خود ندارند چرا که آنها هم در این زمانه زندگی می‌کنند و زمانه آنها را هم به گرداب ماشینی شدن کشانده...! نوه‌ها هم که دیگر گفتن ندارد! کودک که بودم هیچ لذتی برای من بالاتر از خرید یک کیک و نوشابه یا یک پفک نادی نبود که پدربزرگم برای من می‌خرید. اما این روزها این چیزها هیچ نوه‌ای را شاد نمی‌کند. این روزها طوری زندگی می‌کنیم که انگار قرار است تا همیشه ما باشیم و این مال دنیا... یادمان رفته که هیچ چیز، حتی ثروت و رفاه مالی کامل نمی‌تواند جای صفا و صمیمیت و محبت و عشق را برای ما پر کند چرا که ما آدم هستیم! ماشین نیستیم! از یک مشت آهن و پیچ و مهره آفریده نشده‌ایم. آنچه که در دل داریم قلب است و تشنه‌ی محبت کردن و مورد محبت واقع شدن. اما این روزها آنقدر ماشینی شده‌ایم که همه چیز را ۰ و ۱ می‌بینیم. حتی ازدواج و فرزندآوری هم برای ما ۰ و ۱ شده است. اگر هورمون‌های جنسی‌مان با مردی یا زنی تحریک شد، ۱ ! پس ازدواج می‌کنیم و دو روز بعد که میزان تحریک‌پذیری پایین آمد یا این هورمون‌ها با فرد دیگری تحریک شد ۰! طلاق! بدون هیچ تلاشی برای هم‌پوشانی کاستی‌هایمان در زندگی. زندگی سخت شده، خیلی هم سخت شده و بازوی فشارش بر گردن همه‌ی ما سنگینی می‌کند. اما حس داشتن فرزند حس نابی است که تا نداشته باشید حتی در خواب هم نمی‌توانید چنین حس و عشقی را تصور و درک کنید. فرزند داشتن هزینه دارد، درست و صحیح و با معیارهای مسئولیت‌پذیری و خانواده‌محور تربیت کردن فرزند هزینه دارد اما لذتی که از کنارش بودن در زندگی خواهید برد لذتی است که هرگز جایش را نمی‌توانید به هیچ چیز دیگری بدهید حتی به سگ داشتن!! سگ؟ آخر سگ؟ چرا؟ سگ با وفا است حرفی نیست ولی بدون در نظر گرفتن عواقب حرفم و بی رو دربایستی باید بگویم آنکه تصور می‌کند سگ برایش جای فرزند را می‌گیرد سطحش از انسان بودن خیــــــــــــلی پایین‌تر است! در حد همان سگ خودش را پایین آورده! به حرف‌های این هرزه‌های خود فروخته‌ای که در برنامه‌های مختلف تلویزیون‌های ماهواره‌ای شما را به سگ آوری بجای فرزندآوری(!) دعوت می‌کنند گوش ندهید! خودتان تصمیم بگیرید! فرزند شما از وجود شماست اما سگ چطور؟ با کدام عاطفه و احساس می‌توانی سگت را هم تراز و حتی بالاتر فرزند تصور کنی؟؟؟ هیچ لذتی در زندگی بالاتر از این نیست که انسان فرزندی داشته باشد و برایش زحمت بکشد، چون شمع به پایش قطره قطره آب شود اما از دیدن ذره ذره بزرگ شدنش به خود ببالد. پسران خوب! دختران خوب! ازدواج کنید! نه با هر کسی که از راه رسید. با اهلش. اگر پولدار نبود اگر خیلی خوش‌تیپ و قواره نبود عیبی ندارد. اینها صفت‌های ماندنی‌ای نیستند. فقط یادمان باشد که اگر پولدار نبود با جنم باشد! اگر خوش تیپ نبود خوشدل باشد. کمی پول و کمی قیافه را همه دارند!! آنچه ماندنی است عشق است و بس. یادمان باشد که پول آدم پولدار و یا قیافه‌ی آدم خوش‌تیپ فقط برای ما نخواهند ماند! یادمان باشد که از کودکی از هر کداممان که می‌پرسیدند کدام ستاره، ستاره‌ی توست بی‌درنگ می‌گفتیم آن که از همه پر نور تر است!! آنکه از همه خوش‌تیپ‌تر و پولدار تر است فقط برای تو نخواهد ماند! همه او را می خواهند!! درست انتخاب کنیم، ازدواج کنیم، فرزندی بیاوریم و از بزرگ کردنش لذت ببریم. پی‌نوشت: تیتر این پست تنها طعنه‌ای بود به جمله‌ای معروف که در کودکی حتی در مدارس به ما القا میشد «فرزند کمتر،زندگی بهتر!» به هیچ عنوان منظور این پست این نبود که هر کداممان ۴-۵ بچه داشته باشیم! نه! هدف درد دلی بود از باب اینکه فرزندتان را با سگ مقایسه نکنید.
  • ۱ نظر
  • ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۱۵
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
این پیام تو تلگرام برام اومد. حرف حسابه واقعاً... گل فروش سر کوچه می گفت: ما بچه بودیم . بابام یخ فروش بود گاهی درآمد داشت گاهی هم نداشت . گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم. نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی... اما چشممون گشنه نبود. یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود . ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود. مادرمون ماهی یک بار میبردمون منزل دایی . زنش، زن خوبی بود . آبگوشت مشتی بار میذاشت و همه سیر میخوردیم ...د سه تا بچه هم سن و سال من داشت. به خدا ما یک بار فکر نکردیم باباشون وضعش توپه و بابای ما یخ فروش. از بس مردم دار بودن، انسان بودن، خودنمایی و پز دادن تو کارشون نبود . اونا هم میامدن خونه ما... داییم دو سه کیلو گوشت و برنج میآورد یواش میداد دست مادرم و سرشو میآورد دم گوش مادرم و آهسته میگفت آبجی ناقابله . تا مادرم میخواست تشکر کنه با چشماش اشاره میکرد که چیزی نگه . مادرم هم ساکت میشد. الان دیگه اینطوری نیست . مردم دنبال لذت بردن از زندگی نیستن. دنبال این هستن که مدام داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن. دلیلشم اینه که تازه به دوران رسیده ها، زیاد شدن. تقی به توقی خورده، یه پول وپله ای افتاده دستشون، دیگه نمیدونن اصالت رو نمیشه با پول سیاه خرید،،، حتی بچه ها هم، اهل دک و پز شدن. بچه یه وجبی، به خاطر کیف و کفش قر و فریش، همچین پزی میده به دوستاش که بیا و ببین. اینا بچه ان ، تربیت نشدن، ننه و باباش، ملتفتش نکردن که این کار بده . اگه همکلاسیش نداشته باشه، باید چکار کنه ؟ لابد میدونن که میره خونه، بهانه میگیره، و باباش شرمنده میشه تو روش. قدیم اگه کسی ناهار اشکنه میپخت ، تلیت میکرد و یه کاسه هم واسه همسایه اش می فرستاد و میگفت شاید بوی غذام همسایه ام رو به هوس بندازه و اونم غذا نداشته باشه. اگه یه خانواده توی محل تلویزیون 14 اینج می خرید همه جمع می شدن توی خونه اش واسه تماشا ... دک و پز نبود . نهایت صفا و صداقت بود. الان طرف پسته میخوره پوستشو قاب میگیره! میخواد بگه آهای مردم من وضعم خوبه ، دیگه نمیگه شاید همسایه اش نداشته باشه و حسرت بخوره. قدیم مردم صفا داشتن، الان بی وفا شدن. ربطی هم به پیشرفت علم و اینجور چیزا نداره. این رفتارا که پیشرفت نیست اینا افت اخلاقه... کاش دنیا مثل قدیما بود...
  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۶ ، ۰۷:۵۷
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
در بازار تره‌بار راه می‌رفتم و فکر می‌کردم چه میوه‌ای برای خانه بخرم... نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم انتخاب کنم. دلم هیچ کدامشان را نمی‌خواست... مرد میوه‌فروش دور سینی‌های بزرگ می‌چرخید و خراب‌ها را جدا می‌کرد و می‌ریخت در جعبه‌زیری... کیسه‌ی خرید مشتری‌ها را پر می‌کرد و می‌فرستاد دم صندوق پیش پسرش... پسرک پشت دخل کرانچی می‌خورد ... همانجا انگار با منجنیق پرتم کردند به وقتی که سن پسرک بودم... بعضی شب‌ها که در حیاط محکم‌تر بسته می‌شد از همان ته خانه می‌فهمیدیم بابا جعبه میوه به دست دارد و با پا در را بسته... از پنجره آمدنش را نگاه می‌کردیم... آنقدر راحت با یک جعبه بزرگ چوبی پر از میوه گام‌های بلندش را بر می‌داشت که انگار یک پیش‌دستی کوچک در دستش است... یخچالمان مگر چقدر جا داشت... جعبه کنار آشپزخانه یا بالکن می‌ماند... آلوها را لواشک می‌کردیم... گوجه‌سبزها را قل می‌دادیم در نمک می‌خوردیم... با آلبالوها روی دیوار سفید سیمانی نقاشی می‌کشیدیم... و گلابی‌ها همیشه خراب می‌شد... هیچ‌کس طرفدارشان نبود... آنقدر در سطل فلزی مخروطی شکل می‌ماندند که له می‌شدند... بابا غر می‌زد و سطل را با شیرآب حیاط می‌شست و دوباره با خودش می‌برد باغ... می‌گفتیم گلابی هم شد میوه ! گوشه بازار تره‌بار هنوز ایستاده‌ام... و دلم سخت گرفته است... برای باغی که خشک شد .... مردی که اینقدر زود خاطره شد ... و تمام آن گلابی‌هایی که نخوردیم و پلاسید... کیسه‌ی پلاستیکی را بر می‌دارم و شبیه نیکلاس کیج مغموم در شهر فرشتگان با بغض پرش می‌کنم از گلابی... اول یکی.. بعد دوتا... و بعد چند تا... کیسه را می‌گذارم رو ترازو... پسرک با دست‌های پفکی‌اش کارتم را می‌کشد ... می‌خواهم یک چیزی بگویم که بفمهد چقدر ممکن است بعداً دلش برای دخل و مغازه‌ی پدرش تنگ شود... ولی بیخیال می‌شوم... کارتم را می‌گیرم و دور می‌شوم... مگر اصلاً آدمیزاد گوشش به این حرف‌ها بدهکار است... خودش یک روز دلش همان میوه خراب‌های جعبه آن زیر را می‌خواهد که با دست پدرش جدا شده بود... حتماً می‌فهمد که خوشمزه‌تر از کرانچی‌اش بودند... فاطمه شاه‌بگلو
  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
این روزها بیشتر از همیشه زندگی‌ام پر شده از اعداد و ارقام! گاهی خواب می‌بینم حقوق‌ها جابجا شده و یا اسم کسی از لیست بیمه جا مانده!! سیل کارها بر سرم آوار شده و هر چه بیشتر تلاش می‌کنم انگار باز هم کم است! پروژه‌های جدید قوزی بالای قوز است! از طرفی اتمام پروژه‌های قبلی به منزله شروع محاسبات عیدی و سنوات از حالاست! خلاصه اینکه اوضاع دل‌انگیزی است! گاهی یاد جواب دوستانم در دوران سربازی می‌افتم که در جواب سوال فرمانده که می‌پرسید : - "کی خستست؟!"برخی پاسخ می‌دادند:- "داداش من!" (بجای دشمن!) اما من همچنان خستگی‌ناپذیرم! عشقی که از همسر و فرزندم به من سرایت می‌کند امیدبخش آن است که این روزها نیز می‌گذرد و هر سختی‌ای ارزش لبخند دلنشینشان را دارد.
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
برای آدم‌های مختلف خبر خوب معانی مختلفی داره. برای یکی خبر خوب به معنی برنده شدن تو یه مناقصه است و برای یکی برنده شدن یه جایزه بانکی. برای یکی بهبودی بیمارش و برای یکی تولد نوه‌اش. و امروز برای من خبر خوب این بود:مه‌سو و مستر اچ ظاهراً به جاهای خوبی برای شروع زندگی مشترک میرسن. این خبر رو که تو وبلاگ مه‌سو خوندم صبح جمعه‌ی منو زیباتر کرد. چه خبری میتونه دل یه آدمو بیشتر از این شاد کنه که دو تا عاشق بعد از اون همه سختی دارن به یکی شدن نزدیک میشن...؟براشون آرزوی کنار گذاشته شدن هر چه زودتر باقی مشکلات و رسیدنی مانا و جاودان می‌کنم...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
یکی از دوستان در تلگرام پیامی فرستاد که باز نشرش خالی از لطف نیست:در کشور دانمارک با قطار سفر میکردم. بچه‌ای بسیار شلوغ می‌کرد ؛خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم. ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته ای، به او گفته‌ای شکلات میخرم ولی نخریدی ...!با کمال تعجب بازداشت شدم! در آنجا چند مجرم دیگر بودند مثل دزد و قاچاقچی! آنها با نظر عجیبی به من می‌نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد ...!.آنها گدای یک بسته شکلات نبودند، آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند! اما در کشور ما، گول زدن به عنوان روش تربیتی استفاده می شود ...وقتی بچه زمین می‌خورد و والدین زمین را کتک می‌زنند تا کودک آرام شود (کار تربیتی بسیار اشتباه)، وقتی می‌گویند اگر فلان کارو بکنی لولو میاد، اگر با غریبه حرف بزنی می‌دزدنت، اگر فلان کارو کنی کلاغِ به بابات خبر میده ...یک طفل معصوم باید در ایران گول بخورد تا یاد بگیرد چگونه گول بزند یا گول نخورد ... دکتر محمدعلی ایزدی
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
از قدیم گفتند داشتن یک دوست خوب نعمت بزرگیه و اگر حس کردی که کسی برای تو دوست خوبیه تمام تلاشت رو بکن که از دستش ندی! امروز با وجود اینکه مثل خیلی از روزهای دیگه روز خیلی سختی بود اما برای من خیلی خوب شروع شد. بهرام احمدی همکار و قبل از اون دوست خیلی خوب منه که امروز صبح زود در دفتر کارم همدیگه رو ملاقات کردیم. بهرام هوس نوشتن به سرش زد و شروع کرد به نوشتن یک بیت روی تخته و بقیه‌اش رو هم زمزمه کرد... وقتی پرسیدم که شاعرش کی بود گفت خودم! بنابراین ازش خواهش کردم شعرش رو برای من بنویسه:کسی انگار می‌داند...که من سازم...و خوش آهنگ می‌سازم...کس نمی‌داند با که دمسازم...همه گویند نا سازه در نازم...ره نپوییده سر آغازم...همه عشقم این باشد...که او داند که من سازم...برش در راز و نیازم...و ره پویان در انتهای این بَــدِ سازم...و خوش آهنگ می‌سازم...در انتها برایم اینگونه امضا کرد: ب.ا.سرمستو برای من توضیح داد که منظور از "ساز" ، "زندگی" است...و این هم یادگاری این روز قشنگ من...تهران - زمستان ۱۳۹۵
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
ساعت ۶ بعد از ظهر است و من هنوز هم در دفترم مشغول کار هستم. از ۵:۳۰ صبح بیدار شدم و راه افتادم به سمت شرکت و ساعت ۷ رسیدم و تا الان به جز زمانی که برای صرف نهار و نماز داشتم یک سره مشغول کارم تا وظایفم روی زمین نماند! ساعت کاری البته تا ۱۵ است ولی اینقدر حجم کارها بالاست و من هم که تصمیم دارم برای پنج‌شنبه و شنبه پیش رو مرخصی بگیرم باید کارهایم را تمام کنم تا با خیال راحت بروم... دوست ندارم کارم عقب بماند و تلمبار شود.خسته بودم خواستم نفسی تازه کنم! کجا بهتر از اینجا؟!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
از عصر که برگشتم منزل تا همین حالا سخت مشغول نگهداری از مادر و فرزند بودم!! تا همین لحظه در خدمتشون بودم تازه اونم نه دست تنها!!! همسرجان بخاطر داروی بیهوشی و همینطور بی‌خوابی چند روز اخیر خیلی ضعیف و حساس شده و پسرجان هم که قربونش برم نیاز به تعریف نداره. بدترین چیزی که به شخصه منو واقعا اذیت می کنه اینه که فک و فامیل تشریف میارن با بچه‌هاشون(!!!) برای دیدن بچه و همه هم دوست دار.ن بغل کنن بوس کنن، اگه هم حرف بزنی ناراحت میشن. سر و صدای ناشی از حضورشون و رفت و آمدها و اینجور رفتارها اصلا خوب نیست که هیچ واقعا آزار دهندست. میدونم که خیلی از این رفتارها از روی علاقه است اما گاهی بهتر نیست که پا روی علاقه‌هامون بذاریم و موجبات رنجش و آزار دیگران نشیم؟ گاهی بهتر نیست که اصلاحاتی توی رفتارهای خودمون و رسوم اغلب قدیمی انجام بدیم و در این مورد بخصوص اجازه بدیم مادر و فرزند کمی در آرامش باشن تا جا بیفتن؟!کمی به این موضوع فکر کنیم که بخاطر خودمون چه آزاری به دیگران میرسونیم؟!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی