Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۱۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

متاسفانه چند روز پیش بازیگر مورد علاقه‌ی من ، " رابین ویلیامز " که یک کمدین مشهور و محبوب بود و خاطرات زیادی رو با فیلم‌هاش دارم فوت کرد. خیلی از فیلم‌هایی که بازی کرده بود و نوع بازگیریش رو دوست داشتم و شنیدن این خبر برای همه‌ی کسانی که دوستش داشتند شوکه کننده بود.برخی میگن علت مرگ خودکشی بوده، بعضی میگن مصرف زیاد مواد مخدر بوده و همسرش هم رسماً اعلام کرده که رابین ویلیامز به بیماری پارکینسون مبتلا بود. دلم از شنیدن این خبر خیلی گرفت ... این دومین خبر مرگ بازیگران هالیوودی در ماه گذشته است. البته جایی یک مطلب طنزی رو هم خوندم در مورد نحسی " رمزی " فوتبالیست تیم آرسنال که هر باری که گلزنی کرده یکی از چهره‌های سرشناس دنیا فوت کردند و مرگ رابین ویلیامز هم دو روز بعد از آخرین گلزنی "رمزی" بوده!!کاش این آخر راه این هنرمند 63 ساله نبود ...رابین ویلیامز در ویکی پدیا (یک کلیک کوچولو لطفاً)
  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۵
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
انگار همه‌ی میـــرا هایی که می‌شناسم یک جورهایی عجیب و غریب هستند...!آخرین بسته‌ی چای کیسه‌ای را برداشتم و برای خودم چای دم کردم ... کتاب " میــــرا " را تا انتها خواندم... پایان عجیب و غریبی داشت که انتظارش را نداشتم. برخی از خوانندگان این کتاب نوشته بودند این کتاب " به درد نخورترین کتابی است که خوانده‌ام ! " اما من این حس را ندارم. کتاب در عین حال که داستانی عاشقانه است ، نقدی بر جامعه‌ی زمانش و پیش‌بینی نویسنده از جامعه‌ی آرمانی نیز هست که تأمل برانگیز بود... و این میـــرا نیز تمام شد ...شاید کتاب بعد مربوط بخ کریستین بوبن باشد که می‌خوانم...
  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۲۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
روزگاری بود که بیرون رفتن برای  " زن " گناهی بزرگ محسوب می‌شد ؛ اما با گذشت زمان و تغییر طرز فکر و سطح سواد زنان موجب شد تا این قشر از جامعه‌ی ایرانی حق مسلم خود را مطالبه کند. طبیعی بود که حضور در جامعه مستلزم رعایت هنجارهای اجتماعی بود ؛ بنابراین زنان می‌بایست برای حضور در جامعه حتماً از پوشش چادر برای حجاب خود استفاده می‌کردند ؛ دیری نپایید که زنان پوشش مانتو را بعنوان حجاب دوم اما تحت هنجار برای خود انتخاب کردند .فشارهای بی‌منطق مقامات بر روی مردم و به خصوص جوانان که گناهشان ملاقات با هم‌نوع از جنس مخالفشان آن هم در مکان‌های سر باز و عمومی و یا بیرون گذاشتن قسمتی از مو و یا ابراز تمایلات به حق سیاسی_اجتماعی در دانشگاه - که در زمان انقلاب از حقوق مسلم دانشجویان به حساب می‌آمد ، چه اینکه بخش اعظم وظیفه‌ی اطلاع‌رسانی در انقلاب بزرگ جمهوری اسلامی بر دوش جوانان و دانشجویان قرار داشت - بود ، چندین اثر بد و بدون بازگشت را بر روی جامعه بر جای گذاشت. نخست اینکه فشار بر روی جوانان و توبیخ آنها به جرم هم‌صحبتی با جنس مخالف(!) و تحقیر شخصیت آنها نزد خانواده‌ی متدین - و به شدت خشک و اصولگرای آن دوره - موجب رواج بی‌عفتی و روابط نامشروع شد! چرا که جوانان برای فرار از دست همان‌ها که چماغ فشار در دستشان بود به مکان‌های - به اصطلاح - امن و سرپوشیده می‌رفتند و همین امر موجب سوءاستفاده‌های بسیاری را فراهم آورد ؛ چنان که می‌دانیم هرکجا که دو نفر از جنس مخالف زیر یک سقف تنها باشند شیطان نیز در آنجاست! چه دخترانی که با وعده‌های پوشالی و رویایی برخی پسران و اعتماد به آنها مورد تجاوز قرار نگرفتند و شاید سالها هم به دلیل مسائل خانوادگی دم بر نیاوردند!
  • ۰ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۰۵:۳۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
داستان عجیبیه! پشت سر هم " یک نام " برای من تکرار میشه!- میــــرا !اولین میــــرا ، دختر وبلاگ‌نویسی بود که راجع بهش قبلاً هم توضیح دادم. میــــراهای بعدی رو به لطف جستجو برای همون میـــرای اولی پیدا کردم!!! دومین میــــرا ، کافه‌ای بود در میدان انقلاب که به تازگی باهاش آشنا شدم و منو بیاد همون میـــرا راد انداخت ؛ و حالا سومین میـــــرا ...سومین میـــرا نام یک کتابه که به تازگی باهاش آشنا شدم و تو وقت کمی که در طول روز دارم مشغول خوندنش میشم . داستان میــــرا ، کِشِشِ عجیبی داره که وقتی مجبور میشم کتاب رو رها کنم و به کارهام برسم ناراحت میشم و در حین کار ذهنم درگیر " میـــــرا " است. نویسنده‌ی این کتاب کریستوفر فرانک است. من با این کتاب به واسطه‌ی جستجوی اینترنتی‌ای که به دنبال میــرا راد بودم آشنا شدم و در حال خوندنش هستم. البته برای خوندن این کتاب باید اعصاب و روان درست و حسابی داشته باشید چون جهان پیرامون رو شدیداً سیاه جلوه میده ؛ گرچه اگر با دقت به نقاطی که کتاب به اون‌ها اشاره می‌کنه بنگریم می‌بینیم که نویسنده پر بیراه نگفته و واقعاً توی دنیای شیشه‌ای زندگی می‌کنیم که فکر می‌کنیم در حال زندگی کردن با اراده‌ی خودمون هستیم در حالی‌که این‌طور نیست! البته باز هم تأکید می‌کنم که اگر اعصاب درست و حسابی ندارید خودتون رو خیلی درگیر این کتاب نکنید!!من احساس می‌کنم جنبه‌اش رو دارم که دارم می‌خونم !! شاید اگر خواننده سطح جنبه‌اش پایین باشه به نوعی " خود درگیری " پیدا کنه!! از من گفتن بود!!
  • ۰ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۱۷
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
به جهت ساعات کاری زیاد متاسفانه زیاد در جریان اخبار قرار نمی‌گیرم و یا دیر متوجه اخبار میشم... دیشب از طریق اخبار نیمه شب خبر سقوط پرواز ایران 140 رو شنیدم. مسئولین ابراز تأسف کردند ، اما آیا واقعاً تأسف خوردن کافیست؟شنیدم که یکی از مسئولین گفت :" هواپیما و سرنشینانش تحت پوشش بیمه قرار داشتند!! "پروازی که بیشتر سرنشینانش خانواده بودند و همگی فوت کردند بیمه به چه کاری می‌آید ؟ اصلاً مگر در چنین حادثه‌ی دل‌خراشی بیمه در مقابل جان از دست رفته‌ی انسان‌ها قابل عنوان هست؟!اگر تحریم هستیم ، اگر امکان تعمیر و نگهداری از هواپیماها را نداریم ، یک بار برای همیشه در این صنعت هوایی را ببندیم و بجای خرید هواپیماهای دور انداخته شده با پول بیت‌المال ما هم آنها را تحریم کنیم و جلوی خروج بیهوده‌ی ارز از کشور که جز تباهی زندگی هموطنانمان سودی ندارد را بگیریم (البته اگر نان برخی آجر نمی‌شود!) تا زمانی که بتوانیم علم و امکانات خودکفایی را در کشورمان راه‌اندازی کنیم یا اینکه با دیپلماسی فعال از چنگ تحریم‌های بی‌پایان غرب بگریزیم!ارزش جان انسانها بیش از این نیست که برای مسافرتی کوتاه مدت راهی شوند اما " ما " آنها را با سوء مدیریت به سفری ابدی بفرستیم؟؟این اتفاق تلخ ممکن بود برای هر کدام از ما اتفاق بیفتد ؛ پس مثل همیشه نگوییم " خدا را شکر ، خطر از بیخ گوشمان گذشت! "شاید بار دیگر ما هم یک پای حادثه‌ای این‌چنین باشیم ...عکس از دوست بزرگوار : مسعود ساکی
  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۳۳
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
توی این دنیایی که هر روز نام یک بیماری جدید و خطرناک رو می‌شنویم ، شنیدن نام‌های جدیدتر شاید رعب‌‌آور باشه اما تعجب‌برانگیز نیست!! من به تازگی بیماری جدیدی‌ کشف کردم که متأسفانه خود  من هم به این بیماری دچار هستم! اس این بیماری " ویرگول " هست!!مثل همه‌ی بیماری‌ها این بیماری هم علائمی داره که اگر در شما هم یافت میشه باید متأسفانه عرض کنم شما هم مبتلا شدید و خبر ندارین!! مهمترین علامت این بیماری گذاشتن " ویرگول‌های " گاه و بی‌گاه ، با ربط و بی‌ربط و به جا و بی‌جا در میان جملات هستش! مبتلا به این بیماری شدیداً به ویرگول اعتیاد داره بطوری‌که اگر فضا رو مناسب ببینه و یه گوشه‌ی دنج بین کلماتش پیدا کنه از ویرگول استفاده می‌کنه! این بیماری فقط یک راه درمان داره اون هم خوندن کتاب‌های ویراستاری صحیح هستش که بیمار رو در جهت ترک سوء مصرف ویرگول راهنمایی می‌کنه!من هم ، هم‌اکنون در حال خوندن یکی از همین کتاب‌ها هستم و تحت درمان قرار دارم!!
  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۰۲
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
سالها پیش که سینما ابهت و رونقی داشت ، جوادیه 3 سینما داشت ؛ اولی در خیابان بیست متری جنب آموزشگاه رانندگی تدین (کنونی) قرار داشت و دو سینما هم به نام‌های توسکا و شیرین در خیابان (بلوار امروزی) دشت آزادگان، پل جوادیه واقع بودند. درست به یاد ندارم که چه زمانی سینمای واقع در خیابان بیست متری تعطیل شد اما دو سینمای دیگر را به خوبی به یاد دارم . سینما توسکا و سینما شیرین که سالها فیلم‌های زیادی را به همراه برادرهای بزرگتر از خودم در آنها تماشا کرده بودم ...البته به شخصه سینما توسکا را بیشتر دوست داشتم چون امکانات بهتری داشت. بوفه‌ی فعال و یک ساندویچی در داخل محوطه‌ی سینما توسکا وجود داشت که خیلی وقت‌ها بعد از سینما با برادرانم به آنجا می‌رفتیم. کیفیت سینما ،صدا و صندلی‌هایش کمی بهتر از سینما شیرین بود.سینما توسکا - پل جوادیهحدود 10 - 12 سال پیش سینما توسکا - آنطور که به اهالی جوادیه گفته شده بود - جهت بازسازی به بخش خصوصی واگذار شده بود . مدتی بعد اعلام کردند که بخش خصوصی از بازسازی صرف نظر کرده و نهادهای دولتی مسئول بازسازی این سینما هستند. در آن زمان تنها سینمای جوادیه سینما شیرین بود. بعد از یکی دو سال بی خبری و عدم کوچکترین تغییر در ظاهر و باطن سینما توسکا ، سینما شیرین هم بسته شد ...سینما شیرین - پل جوادیهگمان می‌کنم این روزها سالن‌های این دو سینما به مکان خوبی برای زندگی انواع جانوران موزی و غیر موزی تبدیل شده باشد..!!و این بود که سالهاست جوادیه دیگر سینما ندارد ؛ سینمایی که به عنوان یکی از نمادها و نهادهای فرهنگی از آن یاد می‌کنند ، جای خالی‌اش در جوادیه به شدت حس می‌شود و هیچکس نیست که پاسخگو باشد. شاید فکر می‌کنند اهالی جوادیه نیازی به سینما ندارند... البته اصولاً شاید کسی هم نباشد که به نیازهای فرهنگی و اجتماعی مردم جنوب شهر تهران اهمیت دهد...فراموش نکنیم که در کنار مسائل فرهنگی ، تعطیلی این سینماها  جنبه‌های دیگری هم دارد. مثلاً اینکه این سینماها سالها محل کسب درآمد برای خیلی‌ها بوده است ؛ آپارتچی‌ها ، بوفه داران و حتی مغازه‌های اطراف این سینماها که به لطف رفت و آمدهای مردم روزگاری درآمد خوبی داشتند و روزی حلال کسب می‌کردند. گاهی مسئولین فکر می‌کنند که ایجاد اشتغال یعنی ایجاد کار دولتی! و بعد می‌گویند بودجه‌ی کافی برای پرداخت حقوق کارمندان نداریم و در نتیجه نمی‌توانیم اتغال دولتی ایجاد کنیم..! نه!! گاهی تصمیم‌گیری‌های صحیح و به جا موجب ایجاد شغل‌های اصلی و بسیاری شغل‌های فرعی می‌شود که زنجیره‌وار ادامه پیدا می‌کنند. اما خیلی وقت‌ها ما فقط شاهد تصمیم‌گیری‌های هیجانی و سلیقه‌ای مسئولین هستیم که نه تنها دردی از ما دوا نمی‌کند بلکه دردی نیز به باقی دردها اضافه می‌کند...باشد که برخی مسئولین به راست هدایت یابند و برای حل مشکلات مردم قدمی مثبت بردارند. کمبود سینماهای استاندارد و در شأن مردم این سرزمین تنها یکی از مشکلات فرهنگی مردم است...همین و بس...
  • ۲ نظر
  • ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۰۷:۰۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که ناخواسته حرف‌های چند نفر که آنها هم منتظر بودند را می‌شنیدم.  سن و سالی از آنها گذشته بود و از گذشته برای هم تعریف می‌کردند و من هم که به لطف ازدواج با بانو گوش‌هایم به زبان ترکی کمی عادت کرده بود متوجه‌ی حرف‌هایشان می‌شدم! البته ناگفته نماند که زبانیکه آنها صحبت می‌کردند ترکی تهرانی بود! خیلی غلیظ نبود وگرنه هیچ چیزی دستگیرم نمی‌شد!یکی از آنها بیشتر از بقیه صحبت می‌کرد و بیشتر به خاطرات زمان جوانی می‌پرداخت . او برای دوستانش تعریف می‌کرد که دیپلم ردی زمان شاه است و مدیر مدرسه به خاطر نیم نمره که به او نداده بود موفق نشده بود دیپلمش را بگیرد. ( بر عکس حالا که هر روز سعی می‌کنند ضعف‌های آموزشی را با نمره‌های کیلویی بپوشانند تا دانش‌آموز قبول شود!!) می‌گفت بعد از مدرسه به خدمت ارتش در آمده و حقوق خوبی هم می‌گرفته . . .
  • ۰ نظر
  • ۱۰ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۴۹
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
اوین باری که با وبلاگش آشنا شدم از طریق یک پستی بود به اسم مریخی‌ها! سعی میکردم هر از گاهی به وبلاگش سری بزنم. نوشته های جالبی داشت و گیرایی بالایی! این را فقط من نمیگویم ... تقریبا همه‌ی کسانی که با وبلاگش آشنا شده بودند همین نظر را داشتند. نوشته هایش مثل آهنربا بود ... می‌کشید! جذب می‌کرد...این دختر اسمش میرا بود...کمی بعدتر از جریان آشنایی من با وبلاگش با یک سطر ساده خداحافظی کرد بدون اینکه اهمیتی بدهد که آیا کسی وبلاگش را میخواند ؟ کسی از رفتنش ناراحت می شود ؟ خیلی ساده خداحافظ ...چند روز پیش وقتی از محل کارم به سمت منزل می‌رفتم  در نزدیکی میدان انقلاب یه کافه دیدم به اسم : " کافه میــــرا  "نمیدونم چرا اما ناگهان ذهنم رفت به این سمت که نکند این همان میرای بی‌معرفت  باشد ...؟ خواستم بروم تو و از صاحب آنجا پرس و جو کنم و ببینم مالک کیست؟! یا دلیل انتخاب این اسمش چه بود؟! ولی کمی خجالت کشیدم و موکول کردم به زمانی که شاید با همسرم به این کافه رفتیم و یک قهوه خوردیم! به این بهانه شاید بشود بهتر پرس و جو کرد!! مطمئناً صدها میرای با ربط و بی ربط به میرا راد وجود دارند اما نمیدانم چرا ناگهان اسم این کافه مرا به یاد همان میرا انداخت!!داشتم فکر می‌کردم اگر واقعاً این میرا همان میرا باشد که شاید با کاوه آمده و کافه ای در آنجا راه انداخته چه حرفی به او خواهم گفت؟! احتمالاً ..." خیلی بی معرفتی!!  "البته امیدی نیست! این ها که گفتم بیشتر به توهم نزدیک تر است تا واقعیت!! درصد رویارویی با میرای واقعی کمتر از صفر است !! اما بهانه ای شد تا دوباره به یاد همان میرا بیفتم ... میرا راد ...جایت بین وبلاگ نویسان خیلی خالیست ... پی‌نوشت : در روایات آمده است که این کافه نامش را از کتابی به همین نام نوشته کریستوفر فرانک گرفته است ؛ اما هنوز من اطلاع دقیقی از این موضوع ندارم!!
  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۳ ، ۰۷:۴۰
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیروز روز خیلی خوبی بود. عید بود ... عید فطر ... عید رمضان بود... رمضان سال 1393 هم گذشت و البته برای من به شکل متفاوتی گذشت. بر خلاف گذشته امسال خیلی سحری پرخوری نکردم و افطار نمی‌پریدم روی سفره و بعدش هم پهن زمین نمی‌شدم! به علاوه به لطف حضور همسرم تو زندگیم امسال اولین سالی بود که شبهای 19 ، 21 و 23اُم ماه رمضان رو به دعا خوندن و شب زنده داری توی حرم شاه عبدالعظیم حسنی و بهشت زهرا گذروندم. کلاً امسال یک حال و هوای دیگه ای برای من داشت.  گرچه با این وجود هنوزم ماه رمضان امسال مثل ماه رمضان‌های دوران کودکی نبود ... و هنوزم نمی‌دونم اشکال از منه که بزرگ شدم و یا اشکال از ماه رمضانه که دیگه مثل قبل نیست!! البته فکر کنم دومی درست تر باشه!! چون گمون نمی‌کنم بچه های این نسل همون حال و هوای کودکی نسل ما توی ماه رمضان رو داشته باشند!!! به علاوه امسال بیشترین روزه خوری در ملاء عام رو دیدم.هیچ سالی اینطور نبود. حداقل اگر کسی روزه نمی‌گرفت روزه‌خوری در ملاء عام هم نمی‌کرد.خدا کنه که این روزه‌خوری‌ها مربوط به گرمای بیش از حد هوای امسال تهران بوده باشه و ربطی به ضعف ایمان مردم نداشته باشه که مسئولین شدیداً باید پاسخگو باشند ... نه به من که به درگاه خدا ... وقتی که نماد راهبری رو بالا می برند ...بگذریم...عیــــــــــــــــــــــد سعیـــــــــــــــــــــــد فـــــــــــــــطر مبــــــــــارکپی نوشت : من و بانو امشب به صرف شام مهمان یکی دوستای گلم به اسم میلاد هستیم . این اولین باریه که به خونشون دعوتیم و فکر می‌کنم که خیلی خوش بگذره. امیدوارم این روزها و ساعات ، ساعات خوش و شیرینی برای همه باش. پر از سلامتی و سرزندگی برای ما و پر از صلح و آرامش برای مردم بی دفاع غزه ...
  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۳ ، ۰۶:۴۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی