نسل ما از چه چیزی باید تعریف کند؟!
جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۳، ۰۶:۴۹ ق.ظ
امروز توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که ناخواسته حرفهای چند نفر که آنها هم منتظر بودند را میشنیدم. سن و سالی از آنها گذشته بود و از گذشته برای هم تعریف میکردند و من هم که به لطف ازدواج با بانو گوشهایم به زبان ترکی کمی عادت کرده بود متوجهی حرفهایشان میشدم! البته ناگفته نماند که زبانیکه آنها صحبت میکردند ترکی تهرانی بود! خیلی غلیظ نبود وگرنه هیچ چیزی دستگیرم نمیشد!یکی از آنها بیشتر از بقیه صحبت میکرد و بیشتر به خاطرات زمان جوانی میپرداخت . او برای دوستانش تعریف میکرد که دیپلم ردی زمان شاه است و مدیر مدرسه به خاطر نیم نمره که به او نداده بود موفق نشده بود دیپلمش را بگیرد. ( بر عکس حالا که هر روز سعی میکنند ضعفهای آموزشی را با نمرههای کیلویی بپوشانند تا دانشآموز قبول شود!!) میگفت بعد از مدرسه به خدمت ارتش در آمده و حقوق خوبی هم میگرفته . . .
تهران - لاله زار - 1340 شمسیظاهراً یک روز که به خانهی مادریاش میرود میبیند که مادرش ناراحت است و
از او دلیلش را جویا میشود. آنطور که من متوجه شدم (چون مسلط به زبان
ترکی نیستم!!) یا آب قطع بوده و یا خیلی آب سالمی نبوده ؛ و باز هم آنطوری
که من متوجه شدم انگار آن زمان آب منطقهی فلاح از آب تهران جدا بوده ، این
بوده که ایشان به اداره آب و فاضلاب آن زمان در امیرآباد رفته بوده و سینه
ستبر کرده و گفته که به ما اشتراک آب تهران را بدهید! (یعنی آب خوب!) طرف
هم گفته که برای شما گران است نمیشود!! این بنده ی خدا هم باز سینه ستبر
کرده و گفته که هرچقدر باشد میدهم! متصدی ظاهراً قیمتی در حدود 7500 تومان
که آن موقع پول زیادی هم بوده اعلام میکند و منتظر میماند تا راوی کم
آورده و برود!! اما راوی ظاهراً گفته مشکلی نیست پول را کجا بدهم؟!! (ببین
چقدر پولهای اون موقع و حقوقهاش ارزش و البته برکت داشته) متصدی هم
میگوید آن طرف خیابان بانک ملی ...جالب اینجاست که راوی میگفت من پول
را ریختم و برگشتم به خانه که دیدم کارگران در حال کندن زمین جلوی در
خانهی ما هستند!! ( فقط سرعت عمل رو داشته باش و با الان مقایسه کن. حداقل
به کسی که پول میداد ارزش قائل میشدن و کارش رو سریع راه میانداختن!! )حرفش که تمام شد دستی به سرش کشید انگار به آن روزها رفته باشد ...بعد از مکث کوتاهی باز هم شروع کرد......" یک روز از خیابانی میگذشتم بنز قشنگی را دیدم ؛ به صاحبش گفتم میفروشی؟! گفت : نه! تو نمیتوانی بخری!! برو رد کارت!! من گفتم خودت رو هم میخرم!!! طرف گفت: خیلی به خودت مینازی!! فکر کردی کی هستی که بتونی ماشین منو بخری یا منو؟!! باز بهش گفت: بفروش تا بخرم! چند؟! ماشینش مثل عروسک تمیز بود ؛ گفت : 22.000 تومن (اگر درست متوجه شده باشم) گفتم 20.000 تومن بده بخرم ... "و ظاهراً بعد از کمی کش و قوس ماجرا به درگیری و کلانتری ختم میشه ...در همین حال که این ماجراها رو تعریف میکرد من بیوقفه در حال برانداز تیپ و لباس و ... او بودم ... یک پیرمرد ساده پوش با یک کتونی که معلوم بود مدت زیادی است که با پاهایش رفیق است ...! فکر میکردم که پس پولهایش کو؟! اگر اینقدر وضعش مناسب بوده چه شده که حالا اینجوری... اینجا ... نشسته و از گذشته تعریف میکند... دروغ نمیگفت ؛ صداقت در حرفهایش حتی برای منی که همزبان با او نبودم موج میزد!هدفم از این پست بازگویی خاطرات جوانی یک پیرمرد نبود ...وقتی به حرفهایش گوش میکردم به این موضوع فکر میکردم که چقدر زندگی در آن سالها راحت و لذتبخش بود ؛ هرکس با همان درآمدی که داشت راضی بود و حداقل دلش خوش بود. وقتی نیت میکرد چیزی را بخرد میخرید!!اما نسل ما ...نسل دهه ی 60 و بعد از ما برای ازدواج ... برای تشکیل زندگی ... برای خرید خانه و ماشین ... که هیچ!!! حتی گاهی برای خریدهای روزانه هم باید برنامه ریزی داشته باشیم. باید برای خرید یک وسیله مدتها پس انداز کنیم و به خودمان سختی بدهیم ؛ تازه زمانی که پولمان جور شد یا یک مدل جدیدتر آمده و یا همان جنس گران شده!!!راوی از اینکه آن زمان هرچه میخواست به راحتی تهیه میکرد به خود و به جوانیاش میبالید.حتماً و حتماً برای آن پول خیلی زحمت میکشید تا بدستش آورد اما دست کم تلاشش نتیجه میداد و پول که به دست میآورد ارزش داشت! از پولش استفاده میکرد و از زندگیاش لذت میبرد...خوب که فکر میکنم اغلب هم نسلیهای من اگر از طبقهی مرفهین بیدرد (!!) نباشند از این دست خاطرات ندارد که سالها بعد برای دوستان و یا نوههایشان تعریف کنند و بگویند که ما که بودیم!!همین و بس ...