Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

دختر شینا

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۹:۲۱ ب.ظ
مدت‌ها بود که در قفسه‌ی کتاب‌هایم جا خوش کرده بود و هر از گاهی چشمکی به من میزد و فرصتی برای خواندنش نداشتم. در این مدت چندین کتاب دست گرفته‌ام و نیمه‌کاره رها کردم. اما هر بار در هنگام انتخاب کتابی دیگر ترجیحم به کتاب دیگری می‌رفت! شاید چون تصورم از دختر شینا کتابی بود درباره جنگ ایران و عراق و احتمالا حوصله سر بر!! دو شب پیش در خانه تنها بودم. بی‌خوابی به سرم زده بود و حوصله‌ی اینستا گردی و تلگرام‌گردی نداشتم!! یاد کتاب دختر شینا افتادم. این‌بار هم با اکراه رفتم سراغش. مقدمه‌اش را در همان حال، ایستاده پای قفسه‌ی کتاب‌ها خواندم. خوشم که آمد برش داشتم و شروع به خواندنش کردم. دو روز طول کشید تا تمامش را بخوانم. کتاب آنقدر جذاب و شیوا بود که زمین نگذاشتمش و هر زمانی که فرصتی دست داد خواندمش. دختر شینا داستان دختری است که وقتی به دنیا آمد بیماری پدرش بهبود یافت و نامش را قدم‌خیر گذاشتند. ته‌تغاری خانه بود و عزیز کرده‌ی بابا!دختر شینا بر خلاف آنچه که از بیرون تصور می‌شود در ابتدا حاوی یک روایت عاشقانه از زندگی قدم‌خیر از لحظه‌ی آشنایی با همسرش شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر تا زمان شهادتش است. قدم‌خیر محمدی کنعان در سال ۱۳۸۸ بر اثر بیماری فوت می‌کند.در ادامه بخش‌هایی خواندنی از این کتاب را بخوانید. - چرا این‌طور تهی نگاهم می‌کنی؟!  گفتم من زندگی این زن را می‌نویسم. تصمیم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی. منتظر بودم با یک زن پُر سن و سال حرف بزنم. باورم نمی‌شد. صدایت چقدر جوان بود. فکر کردم شاید دختر باشد. گفتم: «می‌خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.» خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»       شرح حالت را شنیده بودم، پنج‌تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!           گفتم خودش است، من زندگی این زن را می‌نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفتگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبشهت سال ۱۳۸۸.   فصل گوجه سبز بود. می‌آمد خانه‌ات؛ می‌نشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن می‌کردم. برایم می‌گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی‌ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانه‌های نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدم‌خیر محمدی کنعان و هیچ‌کس این را نفهمید.ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت می‌رسی. دست آخر هم گفتی: «نمی‌خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحال‌تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه‌ها.      قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.          تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کِی بود، دهم دی‌ماه ۱۳۸۸. دیدم افتاده‌ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می‌کردی و مرا نمی‌شناختی. باورم نمی‌شد، گفتم: «دورت بگردم، قدم‌خیر! منم، ضرابی‌زاده. یادت می‌آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می‌کردی و من گوجه سبز می‌خوردم. ترشی گوجه‌ها را بهانه می‌کردم و چشم‌هایم را می‌بستم تا تو اشک‌هایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصه‌هایت را تازه کنم.»       می‌گفتی: «خوشحالی‌ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جسن خودم آمده، نشسته روبه‌رویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه‌هایی که به هیچ‌کس نگفتم.» می‌گفتی: «وقتی با شما از حاجی می‌گویم، تازه یادم می‌آید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دلِ سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچه‌هایم همیشه بهانه‌اش را می‌گرفتند؛ چه آن‌وقت‌هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. می‌گفتند مامان، همه باباهایشان می‌آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می‌گفتم مامان که دارید. پنج‌تا بچه را می‌انداختم پشت سرم، می‌رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که می‌شد، می‌رفتیم او را می‌رساندیم...»اشک می‌ریختم، وقتی اجرای روزهای برفی و پاروی پشت‌بام و حیاط را برایم تعریف می‌کردی.ای دوست نازنیم! بلند شو قصه‌ات هنوز تمام نشده. چرا حرف نمی‌زنی؟! چرا این‌طور تهی نگاهم می‌کنی؟! قدم جان! این طوری قبول نیست. باید قصه زندگی‌ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجیگفتی. حالا که نوبت قصه صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری‌های خودت رسیده، این‌طور مریض شده‌ای و سکوت کرده‌ای...

نظرات (۲)

این کتاب فوق العاده س....منم اول فکر کردم راجع به جنگ باشه...ولی وقتی برداشتمش تا تمومش نکردم زمین نذاشتمش.یه روزه خوندمش...
پاسخ:
واقعا کتاب خوبیه. راستی یه مدته کامنت انگلیسی دریافت میکنم. جریان چیه؟
فکر نمی کردم کتابش این قدر جالب باشه.
منم دارمش... ترغیب شدم بخونمش.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی