پدر و پسر و دوچرخهسواری
پسرم قبلا دوچرخه کوچکتری داشت و با کمکی دوچرخه سواری میکرد.
دو سه روزی بود که او را به پارک میبردم تا به دوچرخه بزرگتر و بدون کمکی عادت کند.اولش نمیدانستم چطور او را متوجه کنم که تعادلش را چگونه حفظ کند.او هم حتی نمیتوانست ۱۰ سانتی متر را بدون کمک من طی کند. ناگهان یاد روزهای کودکی خودم افتادم که چطور پدرم به من دوچرخهسواری یاد داد؛همان روش را تکرار کردم.
حالا دیگر به کمک من نیازی ندارد...
پدرم خیلی چیزها به من یاد داده اما شاید فکرش را هم نمیکردم این یکی پس از این همه سال باز هم به دردم بخورد!
پدر بودن حس بسیار شیرینی است...
چند دقیقه که گذشت و از دوچرخهسواری پسرم و یاد کردن روزهای کودکی لذت بردم، با پدرم تماس گرفتم. صدایش را شنیدم، جویای احوالش شدم، دلم برایش غنج رفت. از راه دور بوسیدمش و خداحافظی کردم.
وقتی کودک بودم متوجه بزرگی کارهایی که پدر و مادرم برایم انجام میدادند نبودم. اما در این ۱۰-۱۱ سال هربار،با هر اتفاق کوچک و بزرگی یادم میآید که در موقعیتی قرار گرفتهام که پدر و مادرم سالها قبل در آن بودند و من تازه در این زمان متوجه ارزشش شدهام. یعنی پسرم هم زمانی که بزرگ شود این روزها را به خاطر خواهد آورد..؟!
چقدر قشنگ گفتین حتما که یادش میمونه همونطور که ما یاد تمام خاطراتمون با پدر و مادمون هستیم....فقط تا میتونین لحظات ساده و هیجان انگیز داشته باشین با هم... بچه ها اون لحظات باهم بودن رو بیشتر از همه چیز به یاد میارن...