ماهیگیر دلش سوخت . . . این بار ماهی بود که از تنهایی قلاب را رها نمی کرد . . .
- ۰ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۱۰
ماهیگیر دلش سوخت . . . این بار ماهی بود که از تنهایی قلاب را رها نمی کرد . . .
در کیش عـــشـــق بازان راحت روا نباشد ای دیده اشک می ریز ای سینه باش افگار شیخ بهایی
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بمان با من،تنها تو بمان
جاى مهتاب به تاریکى شبها تو بتاب
من "فداى تو" به جاى همه گلها تو بخند
من همین "یک نفس" از جرعه ى جانم باقیست
آخرین جرعه ى این جام تهى را تو بنوش
پاسخ چلچله ها را تو بگو
تو بمان با من،تنها تو بمان...
به تو مى اندیشم...
به تو مى اندیشم...
اى سراپا همه خوبى...
تک و تنها به تو مى اندیشم...
به تو مى اندیشم همه وقت...
همه جا...
من به هر حال که باشم به تو مى اندیشم...
اندکى عاشقانه تر زیر این باران بمان
ابر را بوسیدهام تا بوسه بارانت کند
میخوام دوباره تب کنم...
گر بگیرم نفس نفس...
با یک ترانه گل کنم...
تازه بشم،همین و بس!
اما یه چیزى کم دارم!
چیزى به رنگ چشم تو...
غم غریب یک سفر...
غم قشنگ چشم تو...