امروز چهارشنبه ۸/اردیبهشت/۱۳۹۵ روز زیبا و خاطرهانگیزی برای من و بانو هستش. شاید بعد از دوران آشنایی و بعد از اون بلهبرون و عقد و بعدتر هم ازدواج امروز بیادموندنیترین روز زندگی مشترک ما باشه. روزی که خبر رسید تو توی راه هستی و ما باید کمتر از هشت ماه دیگه منتظر رسیدن تو از عرش کبریایی به زمین باشیم...میخوام از همین اولش باهات روـراست باشم! راستش ما اصلاً منتظر شنیدن چنین خبری نبودیم و برای اومدنت هیچ برنامهریزیای نداشتیم! ولی مهم این نیست که ما چی میخوایم. مهم خواست خداست و چون تو خواستهی پروردگار ما هستی هزاران بار برای ما عزیزتری و خاصتر...عزیز دلم...فرزند شیرین من...این رو به یاد داشته باش که توی زندگی خواستهی خدا بر همه چیز ارجحیت داره. چون تنها کسیه که بر همه چیز آگاهه و خیر و صلاح ما رو بهتر از ما میدونه. پس چون تو رو خدا به ما هدیه داده و من دست خدا رو اینقدر نزدیک توی زندگیم حس کردم تو رو بیشتر از جونم دوستت خواهم داشت. میدونم که توی دل مادرت هم چی میگذره... تو دیگه نیمی از وجودش رو تشکیل دادی پس مطمئناً خیلی خیلی بیشتر از من دوستت داره.نمیدونیم هنوز که پسر کاکلزری هستی یا دختر پیرهنپری!! فقط ما هر شب برای سلامتیت دعا میکنیم.ما عاشقتیم و منتظرت.چشم به راه مسافری که در راه داریم. مسافر کوچولوی ما مواظب خودت باش و این راه رو با سلامتی پشت سر بذار و بیا پیش ما که بیصبرانه منتظرت هستیم.
پینوشت:امروز جمعه ۱۰ اردیبهشت ۹۵ ، من و بانو با یک جعبه شیرینی به نیت خبر دادن از تو راهیمون رفتیم خونهی مامان و بابام ؛ و به پیشنهاد بانو نامهای از طرف کوچولومون نوشتیم و داخل جعبهی شیرینی جاسازی کردیم:بابایی و مامانی و عمهجونم سلامراستش من هنوز اسمی ندارم که بخوام خودمو معرفی کنم. من هنوز خیلی کوچولو هستم و هشت ماه دیگه میام پیشتون. فرش قرمز یادتون نره!فعلاً خداحافظ
از طرف نینی محمدنژاد
همه به شدت سورپرایز شده بودند...