در بازار ترهبار راه میرفتم و فکر میکردم چه میوهای برای خانه بخرم... نگاه میکردم و نمیتوانستم انتخاب کنم. دلم هیچ کدامشان را نمیخواست...
مرد میوهفروش دور سینیهای بزرگ میچرخید و خرابها را جدا میکرد و میریخت در جعبهزیری... کیسهی خرید مشتریها را پر میکرد و میفرستاد دم صندوق پیش پسرش... پسرک پشت دخل کرانچی میخورد ...
همانجا انگار با منجنیق پرتم کردند به وقتی که سن پسرک بودم... بعضی شبها که در حیاط محکمتر بسته میشد از همان ته خانه میفهمیدیم بابا جعبه میوه به دست دارد و با پا در را بسته... از پنجره آمدنش را نگاه میکردیم... آنقدر راحت با یک جعبه بزرگ چوبی پر از میوه گامهای بلندش را بر میداشت که انگار یک پیشدستی کوچک در دستش است...
یخچالمان مگر چقدر جا داشت... جعبه کنار آشپزخانه یا بالکن میماند... آلوها را لواشک میکردیم... گوجهسبزها را قل میدادیم در نمک میخوردیم... با آلبالوها روی دیوار سفید سیمانی نقاشی میکشیدیم... و گلابیها همیشه خراب میشد... هیچکس طرفدارشان نبود... آنقدر در سطل فلزی مخروطی شکل میماندند که له میشدند... بابا غر میزد و سطل را با شیرآب حیاط میشست و دوباره با خودش میبرد باغ... میگفتیم گلابی هم شد میوه !
گوشه بازار ترهبار هنوز ایستادهام... و دلم سخت گرفته است... برای باغی که خشک شد .... مردی که اینقدر زود خاطره شد ... و تمام آن گلابیهایی که نخوردیم و پلاسید... کیسهی پلاستیکی را بر میدارم و شبیه نیکلاس کیج مغموم در شهر فرشتگان با بغض پرش میکنم از گلابی... اول یکی.. بعد دوتا... و بعد چند تا...
کیسه را میگذارم رو ترازو... پسرک با دستهای پفکیاش کارتم را میکشد ... میخواهم یک چیزی بگویم که بفمهد چقدر ممکن است بعداً دلش برای دخل و مغازهی پدرش تنگ شود... ولی بیخیال میشوم... کارتم را میگیرم و دور میشوم... مگر اصلاً آدمیزاد گوشش به این حرفها بدهکار است... خودش یک روز دلش همان میوه خرابهای جعبه آن زیر را میخواهد که با دست پدرش جدا شده بود... حتماً میفهمد که خوشمزهتر از کرانچیاش بودند...
فاطمه شاهبگلو
- ۰ نظر
- ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۲۱