- ۰ نظر
- ۲۴ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۸
تصمیم گرفتم هر از گاهی برخی از خاطرات دوران سربازیم رو بنویسم. بعضیاشون رو وقتی بیاد میارم برام حس نوستالژیک داره . . . سه شنبه 1 / مرداد / 1387 امروز ساعت 6:30 صبح اتوبوس در قسمتی از جاده ی بیابانی منتهی به بیرجند ایستاد . من کنار اصغر نشسته بودم . وقتی به بیرون نگاه کردیم دیدیم وسط بیابان پادگانی هست. به هم نگاه کردیم و گفتیم بیچاره اینهایی که وسط این بیابان خدمت می کنند!! ساعت 9 بود که به بیرجند رسیدیم . اصغر و جاوید رفتند تا ببیند که پادگانی که باید خودمان را معرفی کنیم کجاست... اما وقتی برگشتند متوجه شدیم که دقیقا همان پادگان وسط بیابان جایی بود که باید پیاده می شدیم!! تصمیم گرفتیم نهار را در شهر بمانیم و آخرین چرخمان را در لباس شخصی و در شهری جدید به اسم بیرجند بگذرانیم!! ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود که رسیدیم جلوی در پادگان نیروی هوایی ارتش!! بعد از عوض کردن لباس و ... وقتی بالاخره مشخص شدیم که باید خودمان را به قرارگاه معرفی کنیم همگی با هم پیاده راه افتادیم به سمت قرارگاه. اما هر چه می رفتیم نمی رسیدیم! نزدیک 30 الی 45 دقیقه پیاده روی کردیم تا رسیدیم به قرارگاه! انگار تا هر جا که فنس داشتند بیابان خدا را تبدیل به پادگان کرده بودند!! زمانی که رسیدیم با صحنه ای بسیار غم انگیز و البته شوک برانگیز روبرو شدیم! عدهی زیادی در حالی که هر کدامشان یک بطری آب در دست داشتند به این طرف و آن طرف می رفتند و ما 18 نفر بهت زده به این فکر میکردیم که یعنی در این بیابان حتی آب برای استحمام و سرویس بهداشتی نیست که اینها هر کدام بطری به دست پشت یک خاکریز می روند!! کمی که جلوتر رفتیم و دقیقا وارد قرارگاه شدیم متوجه شدیم که آب ها را همراه داشتند تا به نهال های درختانی که به تازگی کاشته بودند آب دهند و نفسی راحت کشیدیم!!