Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سرباز» ثبت شده است

دوستان وبلاگ نویس اگر تا الان این سایت رو امضا نکردید لطفا به آدرس زیر سر بزنید و برای آزادی سربازان ایرانی امضا کنید. از یک کشور با جمعیت هفتاد میلیون نفری یعنی یک میلیون امضا جمع نمیشه؟؟؟!!!اگر پسری تصور کن خودت رو اگر اسیر کرده باشن تو این لحظات چه حسی داشتی؟ اگر دختری تصور کن اگر برادرت بود الان چه حسی داشتی ؟ چه انتظاری داشتی؟ و اگر آقا یا خانوم هستی تصور کن اگر فرزند تو اسیر بود الان چه حسی داشتی؟به عنوان یک هموطن و یک هم نوع امضا کن و به دوستانت هم خبر بده : http://tpm.irhttp://www.petitions24.com/free_iranian_soldiers
  • ۰ نظر
  • ۲۴ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

تصمیم گرفتم هر از گاهی برخی از خاطرات دوران سربازیم رو بنویسم. بعضیاشون رو وقتی بیاد میارم برام حس نوستالژیک داره . . . سه شنبه 1 / مرداد / 1387 امروز ساعت 6:30 صبح اتوبوس در قسمتی از جاده ی بیابانی منتهی به بیرجند ایستاد . من کنار اصغر نشسته بودم . وقتی به بیرون نگاه کردیم دیدیم وسط بیابان پادگانی هست. به هم نگاه کردیم و گفتیم بیچاره اینهایی که وسط این بیابان خدمت می کنند!! ساعت 9 بود که به بیرجند رسیدیم . اصغر و جاوید رفتند تا ببیند که پادگانی که باید خودمان را معرفی کنیم کجاست... اما وقتی برگشتند متوجه شدیم که دقیقا همان پادگان وسط بیابان جایی بود که باید پیاده می شدیم!! تصمیم گرفتیم نهار را در شهر بمانیم و آخرین چرخمان را در لباس شخصی و در شهری جدید به اسم بیرجند بگذرانیم!! ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود که رسیدیم جلوی در پادگان نیروی هوایی ارتش!! بعد از عوض کردن لباس و ... وقتی بالاخره مشخص شدیم که باید خودمان را به قرارگاه معرفی کنیم همگی با هم پیاده راه افتادیم به سمت قرارگاه. اما هر چه می رفتیم نمی رسیدیم! نزدیک 30 الی 45 دقیقه پیاده روی کردیم تا رسیدیم به قرارگاه! انگار تا هر جا که فنس داشتند بیابان خدا را تبدیل به پادگان کرده بودند!! زمانی که رسیدیم با صحنه ای بسیار غم انگیز و البته شوک برانگیز روبرو شدیم! عده‌ی زیادی در حالی که هر کدامشان یک بطری آب در دست داشتند به این طرف و آن طرف می رفتند و ما 18 نفر بهت زده به این فکر می‌کردیم که یعنی در این بیابان حتی آب برای استحمام و سرویس بهداشتی نیست که اینها هر کدام بطری به دست پشت یک خاکریز می روند!! کمی که جلوتر رفتیم و دقیقا وارد قرارگاه شدیم متوجه شدیم که آب ها را همراه داشتند تا به نهال های درختانی که به تازگی کاشته بودند آب دهند و نفسی راحت کشیدیم!!

  • ۰ نظر
  • ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۳۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
زمانی که سرباز بودم دفتری داشتم که توش بعضی اشعار عاشقانه ، گاهی خاطره های اون دوران و ... رو می نوشتم... روی اولین برگ این دفترم نوشته بودم : تو را روی گلبرگها می نویسم در آغاز در انتها می نویسم در آغاز دفترچه ی مشق هایم تو را اگرچه مــــن بود مــا می نویسم! شهیار قنبری
  • ۰ نظر
  • ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۴۲
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی