دیروز اولین روزی بود که بعد از مدتها پایم را به دانشگاه میگذاشتم. چه روز سختی بود... و امروز و در این لحظه هم دانشگاه هستم. ساعت ۱ تا ۳ کلاس محاسبات عددی داشتم و ساعت ۵ هم علم مواد دارم... حیاط دانشگاه را سر پوشیده کردهاند و بخاری هم دارد. قبلا نداشت..!! تنها روی صندلی کنار بخاری لم دادهام و حسرت روزهای گذشته را میخورم... هم دورهایها لیسانسشان را گرفتهاند اما من هنوز اندر خم همان کوچه اول هستم....چهرهها دیگر آشنا نیستند... حس غربتی که الان دارم مرا بیاد غروبهای دلگیر پادگانمان در بیرجند میاندازد....چقدر عقب افتادهام از زمان...و جبرانش چه دشوار است...گرچه نشدنی نیست و نا امید شیطان است..!!!
- ۰ نظر
- ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۲۶