من چه کودک بودم...
يكشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۰، ۰۹:۳۶ ب.ظ
سخت آشفته و غمگین بودم…به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم میگیرنددرس ومشق خود را…باید امروز یکی را بزنم، اخم کنمو نخندم اصلاتا بترسند از منو حسابی ببرند…خط کشی آوردم،درهوا چرخاندم...چشم ها در پی چوب ، هرطرف می غلطیدمشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !اولی کامل بود،خوب، دومی بدخط بودبر سرش داد زدم...سومی می لرزید...خوب، گیر آوردم !!!صید در دام افتادو به چنگ آمد زود...دفتر مشق حسن گم شده بوداین طرف،آنطرف، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا، اینجاهمچنان می لرزید...”پاک تنبل شده ای بچه بد ”" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"”ما نوشتیم آقا ”بازکن دستت را...خط کشم بالا رفت...
ادامه ی مطلب در جایی برای تنفس
- ۹۰/۰۸/۱۵