خط خطی های ناخوانا
شنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۱، ۰۸:۱۸ ق.ظ
شب قبل از نیمه ی شعبان و میلاد حضرت مهدی ( عج ) با دوستم که هم اسم آقا هم هست و اسمش مهدی هستش طبق روال هر ساله شربت و شیرینی تهیه کردیم و ایستگاه صلواتی راه انداختیم. البته امسال توی تهیه ی وسایل من نبودم چون امتحانا بود و... و مهدی و دوستاش زحمتشو کشیده بودن. من سینی ها رو می گرفتم لیوان می چیدم و شربت پر میکردم و دوستان می بردن. مهدی هم طبق عادت معهود! همه فن حریف بود و یه دقیقه پیش من بود یه دقیقه بعد سینی به دست می چرخید و ...
جاتون خالی شب خوبی بود. بعد از تموم شدن شربت ها و شیرینی ها رفتیم یه سری هم به مهدیه ی تهران زدیم و قدم زنان و صحبت کنان برگشتیم و اون شب هم اونطوری تموم شد.
روز میلاد حضرت، من و پسردایی جان ( که کمی از من کوچکتره و در شرف ازدواج ) رفتیم و به کارهای خونه ای که تازه خریده و داده بود دست گچ کار که سفید کاری کنه رسیدگی کردیم. برگشتنی یهو پسردایی جان آهی کشید و گفت ببین چنین روزی چه حالی میداد بریم جمکران.... منم تا تنور داغ بود و حرفش رو زمین نیفتاده بود به حرفش پر و بال دادم و گفتم همین الان بریم! ساعت 17:35 بود که با موتور!! راه افتادیم رفتیم قم!! ساعت نزدیک 20 بود که رسیدیم.
وقتی رسیدیم همه رفتن نماز جماعت و در نیتجه ما که نمازمون شکسته بود نماز رو خوندیم به فرادا و به راحتی حرم حضرت معصومه زیارت کردیم. بلافاصله رفتیم مسجد جمکران ، به قول پسردایی جان! اونی که ما رو برد تا اونجا خودش شاممون رو هم داد! وقتی رسیدیم یه صف دیدیم طویل!!! طویل که میگم یعنی تصور کنید چقدر طولانی بود! ایستگاه صلواتی مسجد جمکران بود که داشت شام میداد. ما تو صف ایستادیم اما اون صف به اون جمعیت کلا 5 دقیقه انتظار هم برای ما نداشت! غذا رو که گرفتیم جاتون خالی نوش جان کردیم و دو رکعت نماز تحیت هم تو مسجد خوندیم و بعد از چند دقیقه چرخ زدن برگشتیم خونه.
ساعت حدود 2 نیمه شب بود که رسیدیم. از فرط خستگی دیگه حسی نداشتیم ولی خودمونیم خیلی حال داد اون شبم...
- ۹۱/۰۴/۱۷