قصههای بازگشت
سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۵۲ ق.ظ
امروز پستی رو که مهسو خانم توی وبلاگش نوشته بود رو خوندم ؛ منم خیلی از مواقع دلم میخواد اگه یه روزی تونستم مسائل مالی زندگیمو رفع کنم ، حتماً از تهران برم... برم به یکی از روستاهای شمال کشور و تو سکوت و آرامش زندگی کنم... من حوصلهی این زندگی شلوغ و پر سر و صدا و پر از دود و دم رو ندارم!دلم میخواد برم یه جای سر سبز ، برای خودم کشاورزی کنم ، زندگی کنم... لذت ببرم از بارونهای ناگهانی شمال کشور ، وقتی رانندگی میکنم بجای منظرهای پر از ماشین و رانندههای کلافه و عصبی ، منظرهای از شالیزارهای کنار هم ببینم...نمیدونم این تهران جز گرونی و اعصاب خوردی چه چیزی به ماها داده که نمکگیرش شدیم و حتی اگر بخوایم هم نمیتونیم ازش دل بکنیم و بریم چند وقتی زنــــــــــدگــــــــــی کنیم!