An Essay
دوشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۲:۳۰ ق.ظ
A teacher from Primary School asks her students to write an essay about what they would like God to do for them...? At the end of the day, while marking the essays, she read one that made her very emotional.Her husband, who had just walked in, saw her crying and asked her:- 'What happened?'She answered:- 'Read this. It is one of my students essays.''' Oh God, tonight I ask you something very special! Make me into a Television! I want to take its place and live like the TV in my house. Have my own special place, and have my family around ME! to be taken seriously when I talk...I want to be the center of attention and be heard without interruptions or questions. I want to receive the same special care that the TV receives even when it is not working. Have the company of my dad when he arrives home from work, even when he is tired. And I want my mom to want me when she is sad and upset, instead of ignoring me...And...I want my brothers to fight to be with me...I want to feel that family just leaves everything aside, every now and then, just to spend some time with me.And last but not least, ensure that I can make them all happy and entertain them...Lord, I don't ask you for much. I just want to live like a TV!''At the moment the husband said:- 'My God, poor kid. What horrible parents!'The wife looked up at him and said:- 'That essay is Our son's!!!'
معلم مدرسه ابتدایی در سر کلاس درس از دانشآموزان خواست تا در انشایی بنویسند که از خدا چه انتظاری دارند؟ در آخر روز در حالیکه معلم همهی انشاها را بررسی میکرد، یکی از آنها بشدت نظرش را جلب کرد.همسرش متوجهی چشمهای غرق در اشک او شد و پرسید:- چه شده؟همسرش جواب داد :- این را بخوان. انشای یکی از شاگردانم است."خدایا! امشب از تو چیز ویژهای میخواهم! مرا تبدیل به یک تلویزیون کن! میخواهم جایش را بگیرم و مثل تلویزیون در خانهمان زندگی کنم! جایگاه خاص خودم را داشته باشم و همه دور و برم باشند و وقتی حرف میزنم همه توجه کنند...میخواهم در مرکز توجه باشم و بدون وقفه و سوال شنیده شوم. میخواهم همان توجهی که به تلویزیون حتی وقتی خاموش است میشود، به من هم بشود! میخواهم همراهی و توجه پدرم را وقتی که از سر کار به خانه بر میگردد و حتی زمانی که خسته است را داشته باشم. میخواهم مادرم وقتی غمگین است به جای اینکه با بیتوجهی او روبرو شوم او را داشته باشم. میخواهم برادرانم از شوق دوست داشتنم با هم رقابت داشته باشند!! خانوادهام همه چیز را کنار بگذارند، حالا و بعداً، وگاهی اوقات برای من وقت بگذارند...و در آخــــر میخواهم مطمئنم کنی که میتوانم همهی آنها را خوشحال کنم...خدایا چیز زیادی از تو نخواستم... فقط خواستم که یک تلویزیون باشم!!!"در آن موقع همســـر معلم گفت:- خدای من! بچهی بیچاره! عجب پدر و مادر رقتانگیزی..!!!معلم نگاهی به شوهرش کرد و گفت :- این انشای پسر خودمان است..!!!* معرفی یک کتاب :داستانک بالا از کتاب داستانهای کوتاه رمانتیک انگلیسی (English Romantic Short Stories) انتخاب شده که همانگونه که از نام کتاب پیداست مجموعهای از داستانهای کوتاه به زبان انگلیسی به همراه ترجمهی داستانهایش به زبان فارسی میباشد. ترجمهی این داستانها را محمدرضا صامتی و آمنه اصفهانی به عهده داشتند و نشر این کتاب توسط انتشارات سفیر قلم در قطع جیبی و به قیمت ۶۹۰۰ تومان انجام شده است. یکی از محاسن این کتاب استفاده از بخش واژگان کلیدی است که برخی از لغات را در درون متن بصورت پررنگ آورده و در انتهای داستان معنای فارسی آنها گنجانده شده تا علاوه بر جنبهی داستانی، کتاب حاضر جنبهی آموزشی نیز برای علاقمندان داشته باشد. همچنین این مجموعه دارای ترجمهی داستانهایش به زبان فارسی نیز میباشد که توصیه میکنم در صورتی که علاقمند به خواندن داستانهای کوتاه به زباناصلی هستید حتماً این کتاب را تهیه نمایید.