- ۰ نظر
- ۳۰ دی ۹۰ ، ۰۷:۲۶
آتش زده اى به تارو پودم اى عشق!
بر هستى و بر بود و نبودم اى عشق!
سر خورده و بیچاره و خوارم کردى
من با تو مگر چه کرده بودم؟ اى عشق!
تو بدان این را، تنها تو بدان
تو بمان با من،تنها تو بمان
جاى مهتاب به تاریکى شبها تو بتاب
من "فداى تو" به جاى همه گلها تو بخند
من همین "یک نفس" از جرعه ى جانم باقیست
آخرین جرعه ى این جام تهى را تو بنوش
پاسخ چلچله ها را تو بگو
تو بمان با من،تنها تو بمان...
به تو مى اندیشم...
به تو مى اندیشم...
اى سراپا همه خوبى...
تک و تنها به تو مى اندیشم...
به تو مى اندیشم همه وقت...
همه جا...
من به هر حال که باشم به تو مى اندیشم...
اندکى عاشقانه تر زیر این باران بمان
ابر را بوسیدهام تا بوسه بارانت کند
میخوام دوباره تب کنم...
گر بگیرم نفس نفس...
با یک ترانه گل کنم...
تازه بشم،همین و بس!
اما یه چیزى کم دارم!
چیزى به رنگ چشم تو...
غم غریب یک سفر...
غم قشنگ چشم تو...
مثل من هرگز کسى عاشق نبوده
سوختن از عشق را لایق نبوده
از توام بر آتش و خاموشم از تو
تا نگویى در وفا صادق نبوده!
هرچه مى سوزم تو مىگویى کم است!
قصه ام ورد تمام عالم است...
شبى از عشق تو با پونه گفتم...
دل او هم براى قصه ام سوخت...
غم انگیز است تو شیداییم را...
به چشم خویش فهمیدى و رفتى...
تو را به جان گل سوگند دادم...
فقط یک شب نیازم را ببینى...
ولى در پاسخ این خواهش من...
تو مثل غنچه خندیدی و رفتى...
(شعر:م.حیدرزاده)