Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۱۲۳ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است

امروز برنامه ی " گپ " رو که ساخته ی " رامبد جوان " بود دیدم. خیلی از برنامش خوشم اومد چون سبک خاص و جدیدی داشت. برنامه در واقع گفتگو با افراد مختلف هستش که به سبک همیشه نو و عجیب و غریب رامبد جوان ساخته شده . خیلی برنامه صمیمی هستش و حرفهای جدید توش خیلی پیدا میشه. توصیه میکنم شمام ببینید.  نکته ی جالب قضیه اینجاست که هر برنامه که تموم میشه یک نهال به نام و به نماد اون فرد مصاحبه شونده توسط رامبد جوان ، سحر دولتشاهی ( همسر رامبد ) و خود اون فرد کاشته میشه و کنار نهال یک پلاکارت هم میزنن با تاریخ و نام. کلا من خیلی از این برنامه خوشم اومد! البته ظاهراً یک قسمت پخش شده قبلا که توجه رسانه ها رو هم به خودش جلب کرده ...... برخی بد گفتن و برخی تعریف و تمجید... ولی وقتی نقد یکی از مخالفان رو خوندم دیدم چیزی جز " منم هستم ، منم منتقدم ، منم قلم دستم میگیرم و منم تو یه نشریه ی درپیت می نویسم! " چیز خاصی توش نیست! بعد از مدت ها تلویزیون ایران یه برنامه ی خوب هم که میسازه و با برنامه های قبلیش متفاوته آقای X میاد و میگه " مخم و مخم مخالفم! " این آقای X  میگه که چرا محور این برنامه اینجوریه که میگه مردم آدمهای سرشناس رو اذیت میکنن؟! یا چیزهای شبیه به این و اینکه مثلا چطور رامبد جوان خودش رو دست بالا گرفته و فکر میکنه خیلی هنرمنده و معروفه و مردم با امضا گرفتن حریم خصوصیش رو رعایت نمی کنن و ... در صورتی که اول از همه باید گفت این برنامه قصدش اینه که بگه رامبد جوان هم یکی هست مثل من و تو ، انسانه و خیلی وقتا دلش میخواد یه بستنی قیفی 1000 تومنی بخوره و نه یه بستنی مخصوص 4000 تومنی! دلش میخواد با همسرش بره بیرون تو یه رستوران و یا حتی یه فست فود ولی شهرتش این حریم رو ازش میگیره. خب البته شهرت همه جای دنیا دست و پا گیره ، ولی موضوع این برنامه توهین به مردم نبوده که چرا همش میچسبن به هنرمندان! تو برنامه ی امروز " فخیم زاده " خیلی قشنگ توضیح داد که درسته مثلا کسی که میره امضا بگیره برای خودش یه نفره و به خودش میگه حالا یه امضا چیزی نمیشه ولی همین یه نفر یه نفر برای اون بازیگر میشه هزار نفر ( البته عین حرفشون نیست! تفسیر کردم ! ) بعد کل برنامه هم صحبت پیرامون این موضوع نیست. به زندگی خصوصی افراد معروف ورود پیدا میکنه و گفتگو موضوعات مختلفی رو در بر میگیره. تو همین دو قسمتی هم که پخش شده اینقدر انتقاد کردن که تو برخی رسانه ها خبر تعطیلیش رو میشنویم..! امان از دست آدمایی که فقط سنگ میندازن!
  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۴۳
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
این روزها بازم تو خیابونا هرجا که چشم میندازیم به یه تبلیغ و بنر از یه کاندیدا بر میخوریم. توی دور قبلی تمام کاندیداهایی که من بهشون رأی داده بودم موفق شدن یا توی همون مرحله ی اول به مجلس راه پیدا کنند یا به مرحله ی دوم اومدن. مثل حداد عادل ، ابوترابی فرد ، کازرونی ، زاکانی و با هنر . بجز دکتر سعید سپهری سرشت که اتفاقاً خیلی هم از طرز تفکرش خوشم اومده بود و بعد از یه سری تحقیقات به این نتیجه رسیدم که سواد و انگیزه ی کافی داره که بره مجلس ؛ ولی متأسفانه حتی به مرحله ی دوم هم راه پیدا نکرد.توی این دوره طبیعتاً به اونهایی که توی دور اول رأی دادم بازم رأی میدم چون راجع به همشون در حد خودم تحقیق کرده بودمو به نظرم مناسب بودن. این دوره با دکتر حسین طلا آشنا شدم. وقتی راجع به ایشون تحقیق کردم متوجه شدم ایشون هم جزو اون دسته از کاندیداهایی هستند که اگه من دور اول میشناختمشون بعنوان اولین نفر اسم ایشون رو می نوشتم!!!  چون خیلی از ایشون خوشم اومده دلم میخواد راجع بهش یه سری اطلاعاتی رو که خودم گشتم و پیدا کردم براتون بذارم. هر کی توی تهرانه و میخواد رأی بده ، من ایشون رو هم بهش معرفی میکنم . خودتونم میتونید راجع به دکتر طلا تحقیق کنید و ببینید دیدگاهشون با نظرات شما یکی هست یا نه و اگه بود بهش رأی بدید... پست تبلیغی یه کاندیدا نیست ولی با خودم گفتم چرا که نه؟! وقتی لیاقتش رو داره توی وبلاگم معرفی میکنم شاید دو نفر بیشتر بهش رأی دادن!   دکتر حسین طلا دوره ای عضو جبهه پایداری بوده ، بعد برای ایجاد تفاهم و ... عضو ستاد انتخاباتی جبهه متحد اصولگرایان میشه و بعد میبینه اوضاع اون حذب با روحیاتش سازگار نیست و باز بر می گرده به جبهه ی پایداری انقلاب اسلامی. سوابقش هم اینجوریه :  متولد 1348 حضور بسیجی در جبهه های نبرد حق علیه باطل دکتری پزشکی دانشجوی دکتری مدیریت در اقتصاد رییس دانشکده حفاظت و بهداشت کار و عضو شورای عالی حفاظت فنی و مؤلف چندین کتاب معاون استاندار و فرماندار تهران و فرماندار نمونه کشوری سرپرست دفتر نظارت و بازرسی بر انتخابات تهران بزرگ در شورای نگهبان مشاور معاون اجرایی شورای نگهبان جانشین معاون سیاسی نمایندگی ولی فقیه در قرارگاه ثارا... رییسهیئت مدیره و مدیرعامل شرکت دخانیات ایران مشاور وزیر کار و امور اجتماعی و مدیر کل حراست به نظر من میتونه توی مجلس نهم فرد به درد بخوری باشه. معرفی از من انتخاب از شما...
  • ۰ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۸:۲۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
آنها که می‌روند وطن‌فروش نیستند.آن‌هایی که می‌مانند عقب مانده نیستند. آن‌هایی که می‌روند، نمی‌روند آن طرف که مشروب بخورند. آنهایی که می‌مانند، نمانده‌اند که دینشان را حفظ کنند. همه‌ی آنهایی که می‌روند سبز نیستند. همه ی آن‌هایی که می‌مانند پرچم به دست ندارند. آن‌هایی که می‌روند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین می‌شوند. یک هفته مانده می‌گریند و یک روز مانده به این فکر می کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.و آن‌هایی که می‌مانند، می مانند تا شاید روزی وطن را جایی برای ماندن کنند...
  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۰۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
از ایمیل های ارسالی که هر روز برام میفرستند این ایمیل جزو قشنگترین و پر معناترین ایمیلی بود که یک دوست به من فرستاد. حتما این مطلب رو در ادامه بخونید...    وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام. در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت. شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم. جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.  با تشکر از سایت ایران ویج برای ارسال نظر درباره ی این مطلب در ایران ویج کلیک نمایید
  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۴:۱۹
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
CPR ( کمک های اولیه ) :   !!!!!!  آنچه همه باید بدانند  !!!!!! فرض کنید ساعت 6:15 بعد از ظهر است و شما بعد از یک روز کاری سخت غیر معمول به خانه تان بر می گردید (البته به تنهایی). شما به شدت خسته و غمگین هستید. ناگهان یک درد شدید در ناحیه سینه خود احساس می کنید که به طرف بازو و نیز به آرواره  شما زبانه می کشد. فاصله خانه شما تا نزدیک ترین بیمارستان فقط 5 مایل (حدود 8 کیلومتر) است. متاسفانه، نمیدانید که آیا می توانید تا رسیدن به بیمارستان تحمل کنید یا نه.. شما آموزش کمک های اولیه  (CPR)  را بلدید، اما نمی دانید چگونه این کمک ها را روی خودتان انجام دهید.   چگونه وقتی تنها هستیم از یک حمله قلبی جان سالم به در ببریم؟   بسیاری از مردم، زمانی که با حمله قلبی مواجه می شوند، تنها و بدون کمک هستند. شخصی که ضربان قلب او نا منظم است و کسی که شروع به احساس ضعف می کند، تنها حدود 10 ثانیه پیش از از دست دادن هوشیاریش وقت دارد. به هر حال، این قربانیان می توانند با سرفه های مکرر و شدید به خود کمک کنند. پیش از هر سرفه باید نفس عمیق بکشید، و سرفه باید عمیق و کش دار باشد و خلط سینه را از عمق سینه ایجاد کنید. توالی یک نفس و یک سرفه  باید حدودا هر 2 ثانیه یکبار بدون توقف تکرار شود تا کمک برسد و یا ضربان قلب دوباره به حالت عادی باز گردد.  نفس های عمیق اکسیژن را به داخل شش ها می کشد و حرکت های سرفه موجب فشار به قلب و تداوم جریان گردش خون توسط آن می شود. همچنین این فشار فشرده کننده روی قلب موجب بازیابی ریتم نرمال ضربان آن می شود.  بدین طریق، قربانیان حملات قلبی می توانند تا رسیدن به بیمارستان حیات خود را حفظ کنند.
  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۲۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

امشب با خواهرم و بچه های فنز پرشین بلاگ رفتیم پردیس قلهک. دور هم جمع شدن خوبی بود.فیلم هم از نظر موضوعی فیلم خاص و جالبی بود اما از اون فیلم های انتها باز بود که باید خود مخاطب تهش رو می بست. موضوع فیلم رو خیلی دوست داشتم و می تونست بهتر از این باشه. در کل شب خوبی رو گذروندم. جای دوستان سبز...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۶:۵۰
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
لطفا اسپیکر خود را روشن کنید ، موسیقی وبلاگ را هم قطع نمایید تا مزاحم شنیدن صدای کلیپ نباشد... با تشکر از سایت پژواک  لطفا در صورت کپی برداری نام " کلبه ی ایرانیان " و لینک این وبلاگ ذکر شود.برای بزرگنمایی کلیپ اینجا کلیک نمایید.
  • ۰ نظر
  • ۱۹ اسفند ۹۰ ، ۰۱:۱۳
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
با توجه به خبری که قبلا در زوم لینک مبنی بر " حفظ حریم شخصی در دنیای مجازی اتحادیه اروپا و گوگل " اعلام شد گوگل قوانین حریم شخصی کاربران خود را تغییر داده است.طبق آخرین اخبار از اول مارس 2012 یعنی پنجشنبه همین هفته 11 اسفند ماه، سیاست حفظ حریم خصوصی گوگل تغییر رویه خواهد داد. بدین ترتیب کلیه اطلاعاتی که درباره جستجوهای قبلی کاربران در گوگل موجود باشد، بین کلیه برنامه های تحت وب این شرکت در حساب کاربری شما به اشتراک گذاشته خواهد شد. بنابراین اگر احساس می کنید که اطلاعات حساسی در این رابطه دارید که قصد ندارید هیچ کس به این اطلاعات دست پیدا کند، بهتر است با روشی که در ادامه ی مطلب آشنا می شویم تنظیمات حسابتان را تغییر دهید.تاریخچه جستجو(آنچه قبلا در اینترنت جستجو کرده اید) یا Web History مدتهاست که وجود دارد و زمانی که شما وارد از حساب های کاربری خود مثل گوگل پلاس، جیمیل، و ... می شوید، کلیه جستجوهای اینترنتی شما ، ثبت میشود و در بین سرویس های آنلاین گوگل شما به مورد استفاده قرار میگیرد. به این ترتیب غول اینترنتی گوگل می تواند طبق علایق شما موضوعات جذابتری را در اختیارتان بگذارد.قبلا ، چنین اطلاعاتی تنها برای هر یک از برنامه های تحت وب گوگل به صورت مجزا استفاده می شد ، یعنی اگر کلیپی را در یوتیوب دیده بودید ؛ یا سایت یا اطلاعاتی را از طریق موتور جستجوی گوگل یافته و بازدید کرده بودید، اطلاعات مربوطه بتنهایی در همان سرویس بکار گرفته می شد ، اما قرار است از این پنجشنبه این هفته 11 اسفند، تمام این اطلاعات بین کلیه برنامه های گوگلی شما به اشتراک گذاشته شود. البته جای نگرانی وجود ندارد ؛ چرا که این اطلاعات فعلاً فقط برای شخص شما قابل مشاهده بوده و به طور عمومی با سایر کاربران یکپارچه نمی شود.اگر قبلا تنظیمات Web History گوگل را تنظیم نکرده اید ، اکنون بهترین زمان برای این کار است. برای این منظور به یکی از حساب های کاربریتان در گوگل وارد شده و به نشانی https://www.google.com/history مراجعه کنید ، اگر این امکان فعال باشد می توانید فهرستی از جستجوهای اخیر و سایت های مشاهده شده را ملاحظه فرمایید.برای پاک کردن این جزئیات کافی است بر روی دکمه خاکستری رنگ Remove All Web History که در بالای صفحه قرار دارد کلیک کنید و در پنجره بعدی دکمه OK را بفشارید.ماموریت انجام شد!پایان عملیات. لینک منبع : زوم لینک
  • ۰ نظر
  • ۱۱ اسفند ۹۰ ، ۰۸:۵۶
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
سلام سومین شماره از گاهنامه ی کوچه باغ منتشر شد. در این شماره همچون شماره های پیشین سعی شده گاهنامه از طراحی خوبی برخوردار باشد و ویژگی ممتازش نسبت به شماره های قبلی در اختلاف حجم فایل دریافتی توسط کاربر است که سعی شده با حفظ کیفیت ، حجم بسیار کمتری جهت دانلود راحتتر برای مخاطب داشته باشد. از آقای محمد طاها و سرکار خانم گلی بابت همکاری ، زحمات و الطاف بی دریغشان سپاسگذارم.برای دانلود می توانید از لینک زیر استفاده نمایید: http://cultural-art.persianblog.ir/page/kooche-bagh
  • ۰ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۰۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
چند دوست قدیمی که همگی ۴٠ سال سن داشتند می‌خواستند باهم قرار بگذارند که شام را با همدیگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام باهم توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زیرا خدمتکاران خوشگلی دارد. ١٠ سال بعد که همگی ۵٠ ساله شده بودند دوباره تصمیم گرفتند که شام را با همدیگر صرف کنند. و پس از بررسی رستوران‌های مختلف، سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زیرا غذای خیلی خوبی دارد...١٠ سال بعد در سن ۶٠ سالگی، دوباره تصمیم به صرف شام با همدیگر گرفتند و سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زیرا محیط آرام و بی‌ سر و صدایی دارد. ١٠ سال بعد در سن ٧٠ سالگی، دوباره تصمیم گرفتند که شام را با هم بخورند و سرانجام پس از بررسی رستوران‌های مختلف تصمیم گرفتند که به رستوران چشم‌انداز بروند زیرا هم آسانسور دارد و هم راه مخصوص برای حرکت صندلی چرخدار.  و بالاخره ١٠ سال بعد که همگی ٨٠ ساله شده بودند یکبار دیگر تصمیم گرفتند که شام را با همدیگر صرف کنند و پس از بررسی رستوران‌های مختلف سرانجام توافق کردند که به رستوران چشم‌انداز بروند زیرا تا به حال آنجا نرفته‌اند....   گاهی خوبه یادمون نره که ما هم یک روزی اینجوری می شیم...!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی