Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۵۳ مطلب با موضوع «اسماعیل محمدنژاد» ثبت شده است

یادش بخیر ...این آهنگ همیشه روزهای آخر تابستان از تلویزیون پخش می‌شد...باز آمد بوی ماه مدرسهبوی بازی‌های راه مدرسهامروز هوس کردم یک بازی وبلاگی راه بندازم. هر کسی توی وبلاگ خودش خاطره‌ی اولین روز مدرسه رو بنویسه و لینکش رو برای بقیه دوستان بذاره تا بخونیم ، ضمناْ اگه از دوران مدرسه رفتنش چیزی یا کسی هست که دلش براش تنگ شده از اون هم بنویسه ؛ هم خاطراتمون زنده میشه و هم از خواندن خاطرات بقیه‌ی دوستان لذت می‌بریم و براشون نظر می‌گذاریم. هر کسی یک جور خاطره‌ای داره و فکر کنم کار جالبی باشه.پی نوشت: یادمه روز اول مدرسه همیشه از اینکه از خانواده جدا بشم ترس داشتم. به خصوص اینکه من آمادگی هم نرفته بودم و هیچ ذهنیتی نسبت به چند ساعت دوری توی یک محیطی خارج از خونه و دور از خانواده نداشتم. یادمه که روز اول رو با پدر و برادر بزرگم محمّــد ، پا به مدرسه‌ی ابتدایی ابوذر ، ته یک کوچه‌ی بن بست توی خیابون ده متری اول جوادیه گذاشتم.پدرم چون معلم بود رفت و با همکاراش خوش و بش می‌کرد و سفارش منو می‌کرد که هوامو داشته باشن. وقتی زنگ خورد من دستم رو جدا نمی‌کردم و نمی‌رفتم.اما به هر ترفندی بود منو راضی کردند که برم سر کلاس. بابام گفت برو من همین جا منتظرت می‌مونم تا بیای.منم قبول کردم و بدو بدو رفتم بالا سر کلاس نشستم ردیف اول کنار پنجره و از اونجا هی دست تکون می‌دادم که یعنی من حواسم بهتون هست دارم نگاهتون می‌کنم نذارید برید!!

  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
صورت سوال بالا به اندازه ی کافی روشن هست و حتماً برای خیلی ها جواب این پرسش مسئله بوده و هست. برای خود من مدتهاست که این سوال مطرحه چرا جنگ رو خاتمه ندادیم تا این همه کشور زیر فشار نره و شهید ندیم؟! البته برای من هم پاسخ این پرسش از زمانی مطرح شد که از دهان دیگران شنیدم و چون اطلاعاتی نداشتم ( و هنوز هم ندارم ) می گشتم تا پاسخ درستی برای این قضیه پیدا کنم. معمولاً هر جایی که مطلبی در این باره نوشته شده بطور کلی با جبهه گرفتن مقابل کسانی که این پرسش رو مطرح میکردن و پاسخ این سوال رو با سوالی دیگر که " چرا این پرسش رو دارید؟ " میدادند و مثل یک تابو عمل می کردند.گویی این مسئله هرگز نباید تکرار شود و اصلاّ نباید مطرح باشد. بی تعارف باید بگم این سبک پاسخ ها باعث میشد من بیشتر به منطقِ بی منطقِ پشت جنگ شک کنم!!پاک کردن صورت مسئله نشان از ناتوانی پاسخ دهنده داشته و داره ؛ و این رو به ذهن مخاطب متراتب می کنه که شاید پاسخ منطقی پشت قضیه نیست. اما امشب برای اولین بار توی برنامه ی تلویوزیونی بنام " سطر ناخوانده " آقای شمعخانی (نمیدونم چرا به دلم نمیشینه اصلا!!  ) به این سوال پاسخ قشنگی داد که بد ندیدم اینجا بنویسم:" ما در زمان جنگ 3 درخواست داشتیم تا جنگ رو خاتمه بدیم. اول اینکه متجاوز معرفی و تنبیه بشه. دوم اینکه زمینهای اشغالی تخلیه بشه. سوم اینکه تضمینی وجود داشته باشه که عراق مجدداً حمله نکنه. در طول جنگ تحمیلی بارها قطعنامه صادر شد و ما نپذیرفتیم چون توی تمام اونها فقط فرمان آتش بس بود و مشخص نمیکرد که متجاوز کیه و تکلیف زمین های اشغالی معلوم نبود. بعد از آزادسازی خرمشهر قطعنامه ای صادر نشد تا ایران اون رو بپذیره! قطعنامه های قبلی هم که ایراد بهشون وارد بود و ما قبول نداشتیم. به علاوه ما زمانی که دشمن رو شکست دادیم و دشمن در جبهه ی ضعف بود ، نمیتونستیم بهش مجال بدیم و بگیم آتش بس! چرا که همین مجال ممکن بود باعث بشه اونها نفسی تازه کنند و با نقشه های جدیدتر و تقویت قوا مجدد به ما حمله کنند که در اون صورت ضربه های جبران ناپذیری به کشور و نظام وارد می شد. بعلاوه امروز که سی سال از جنگ میگذره این سوال مطرح می شد که چرا آن زمان که دشمن تازه شکست خورده بود و ما می توانستیم پیروز بشیم دشمن رو به حال خودش رها کردیم تا نفس تازه کنه و مجدد به کشور حمله کنه؟!"نمیخوام بگم که این همون پاسخیه که دنبالش بودم اما حداقل مثل آبی بود روی آتش. به خصوص وقتی که بیشتر فکر می کنم می بینم پر بیراه هم نیست.چه اینکه در همین جنگ اخیر اسرائیل و حزب الله ، اسرائیل چندین بار پای میز مذاکره اومد و آتش بس چند روزه اعلام کرد اما در همون مدت زمان مذاکره اسرائیل به غزه حمله کرد و  در واقع از این زمان برای نفس تازه کردن استفاده می کرد.شاید این پاسخ ، دقیقاً پاسخ صحیح این سوال نباشه اما قطعاً برای من تا امروز این بهترین پاسخی بود که من دریافت کرده بودم.مسئله ی جنگ یک مسئله ی سیاسی نیست. اتفاقاً دقیقاً یک مسئله ی ایرانی ، ملی و اجتماعی هستش. پس اگر کسی به دنبال پاسخ سوالهاش درباره ی جنگ رفت بهش برچسبهای مختلف نچسبونید! تبعات اجتماعی و حتی ملی میهنی همون جنگ هنوز هم در جامعه ی ایران ما حس میشه و خدا میدونه که اگر ما این شهدا رو نداشتیم وضعیت امروز ما مثل عراق می شد یا مثل سوریه؟! و یا شاید هم بدتر از هر دو ...همین و بس...***پی نوشت : در حال تدوین یک کلیپی هستم برای شهدای روستای پهمدان و از صدای رضا روح پور روی این کلیپ استفاده کردم. امروز و فردا توی وبلاگم منتشرش میکنم.
  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
در هفته ای که گذشت به چندین شرکت کوچک و بزرگ برای درخواست استخدام و مصاحبه مراجعه کردم. تقریباً روزی نبود که برای مصاحبه نرفته باشم. اکثر اونها هم با من تماس گرفتند که برای استخدام مدارک ببرم. اما زیاد محیطشون رو پسند نکردم. کارشون رو دوست نداشتم و یا با یه حساب دو دو تا چهارتایی به این نتیجه رسیدم که مسیر مناسبی برای رفت و آمد ندارند و کلاً به دلم نچسبید. یکی دو جایی هم رفتم که اونها شرایط من رو نمی پذیرفتند و فکر میکردند برای زمینه ی کاری اونها نمیتونم مفید باشم.دیروز و امروز دو مصاحبه توی شرکت DigiKala داشتم و محیط اینجا و شرایط کاریش رو خیلی خیلی دوست داشتم. به نظر خودم مصاحبه خوب پیش رفت اما یک ایرادی که داشت این بود که کارفرماها معمولا این سوال رو میپرسن که تو که رشته ی تحصیلیت مهندسی رباتیک هستش چرا این کار رو انتخاب کردی و برای چه مدتی میخوای اینجا باشی؟ خب این سوال رو دوست ندارم. احتمالا تو ذهن پرسش گر اینجور به نظر میاد که وقتی من درسم تموم بشه از اونجا میرم اما واقعا اینطور نیست. خیلی نسبت به نتیجه ی مصاحبه ی استخدامی تو جاهای دیگه ای که رفته بودم حساس نبودم ولی اینجا رو خیلی دوست داشتم. هم از نظر محیط کاری و هم از نظر نوع برخورد کارمنداش که کلا فضا پر از انرژی مثبت بود. برای همین از ظهر که برگشتم نگرانم و منتظرم که آیا به من زنگ میزنن یا نه..؟
  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

بین دلنوشته هام متنی رو پیدا کردم که اصلاً به یاد نداشتم کی نوشته بودمش!! در واقع وقتی خوندمش قلقکم داد و گفتم متن نسبتاً خوبی بود! اما وقتی چشمم به اسم خودم و تاریخ پاش افتاد متعجب موندم!! از اینکه یادم نمیومد خودم نوشتم حیرت زده شده بودم!خیلی وقت ها چیزهایی توی زندگیمون هست که اگر جایی ثبتشون نکنیم ممکنه از یاد ببریمشون طوری که حتی دیگه به خاطر نیاریم از اول هم وجود داشتن! از اینکه این متن رو در اون زمان ثبت کرده بودم تا از خاطرم نره خوشحال شدم و به این فکر افتادم که تبدیل به پادکستش کنم...Music : Pastoraleمن و قلم و خیال تو ...قلمم را به دست می گیرم...ذهنم کمی خسته است اما...اما برای از تو گفتن از آن کمک می گیرم...و در آنسوی خیال من تو را می بینم...و به این می اندیشمکه چه زیباست  کنار عطر نفسهایت از عشق گفتن...من به این می اندیشم...و تو را می جویم...باز انگار از تو دور افتادم...!دستم را بسویت دراز میکنم...دستان گرمت را به گرمی می فشارم...من تو را باز به این خانه خواهم آورد...و برای تو و دنیای قشنگِ با تو ، همچنان از عشق خواهم گفت...در حیاط کوچک خانه-یمان من برای تو گل سرخ و لطیفی خواهم کاشت...گل سرخی به نشان از عشق...به نشان از اولین دیدار...اولین بوسه بر لبان اولین یار...و تو را خواهم خواند...به خود می آیم...و در این کنج اتاق من و قلم هم نفسیم...و تو دیگر نیستی...من از خیالت آمدم بیرون... من که رفتم تو می مانی و گل سرخ... گل سرخ تشنه ی آب زمین نیست...تو سیرابش کن...گل سرخ با ندای قلب عاشق زنده است...برایش از عشق بگو...از عشق میان من و تو...گرچه می دانیم دروغ است اما...تو با آن عشق خیالی سیراب کن...گل سرخی که باور دارد...عشق میان من و تو همچنان پا بر جاست...اسماعیل محمدنژاد - تهران 30 اُمین روز از پاییز 1390کپی برداری تنها با ذکر نام و لینک منبع مجاز است

  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۴:۲۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
پادکست یکی از روش های انتشار مطالب در اینترنته که در واقع روشی مشابه وبلاگ نویسی داره با این تفاوت که ناشر علاوه بر نشر کتبی مطالبش ، قادره بصورت صوتی اونها رو منتشر کنه و در اختیار کاربرانش بذاره.حدوداً سه ماه پیش بود که این متن رو برای همسر عزیزم نوشته بودم و همون موقع هم تبدیل به یک پادکست کردم و منتشرش کرده بودم. امروز دلم خواست اینجا هم این پادکست رو بذارم تا ببینم نظر شما چیه ...پادکست تو را نفس می کشم - نوشته و اجرا : اسماعیل محمدنژادقطره های باران را دوست دارم ...گل را ...زیبایی را ...عشق را دوست دارم ...می دانی چرا ؟چون همه ی آنها تو را به یاد من می آورند ...تویی که با آمدنت عطر عشق را در زندگیم جاری کردی ...تویی که در کنارت احساس آرامش دارم ...انگار کوه این زندگی ...خستگی ها ، پریشانی ها ، آشوب ها ...همه پشت در می مانند وقتی کنار من هستی ...خوب من ...خوب من ...مهربان من ...من زندگی کردن را با تو و در کنار تو یاد گرفتم ...ترانه به ترانه ، شعر به شعر ، واژه به وازه جستجویت میکنم ...اما تو هیچ جا نیستی !مگر می شود تو را در ترانه ای خلاصه کرد؟!واژه ها در کنار تو حقیرند ...واژه می خواهم چه کار؟! وقتی تو معنای تمام واژه هایی؟!اکسیژن را می خواهم چه کار؟!من برای نفس کشیدن فقط به تو نیازمندم ...برای زنده ماندنم کنار من بمان ...من تو را نفس می کشم ...کپی برداری فقط با نام و لینک منبع مجاز است ...
  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۳ ، ۰۹:۱۶
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

حتماً خیلی وقت ها شده که کتاب هایی رو خوندید و یا فیلم هایی رو تماشا کردید که بر اساس زندگی یک سری اشخاص نوشته و ساخته شده بودند. کتاب «دختری که حرف نمی زد» یکی از همین دسته کتابهاست که بر اساس زندگی و دست نوشته های میرا راد تنظیم شده و منتشر میشه. میرا همون دختر وبلاگ نویسیه که بارها قبلاً ازش صحبت کردم.توی سالهایی که گذشت من برخی از مطالبش رو نگهداری کرده بودم و این مدت اخیر به ذهنم رسید که داستان زندگی میرا میتونه حتی به یک رمان تبدیل بشه. اولش قصد داشتم شروع کنم به نوشتن و مخلوطی از تخیل و واقعیت رو بر اساس خاطرات میرا تبدیل به یک رمان کنم و براش یک پایان خوب در نظر بگیرم. اما بعد از گردآوری و تنظیم کردن دست نوشته های میرا به این نتیجه رسیدم که نیازی به این کار نیست و دست نوشته های خود میرا مستندتره و بهتره فقط یک امانت دار باشم. این بود که شروع کردم به یک سری ویرایش تو مطالب میرا و تنظیم اونها برای تبدیلش به یک رمان. بعضی غلط املایی های سهوی رو درست کردم اما خیلی از جاها لغاتی می بینیم که نویسنده عمداً غلط نویسی کرده بود و من هم ترجیح دادم دست بهشون نزنم...همونطور که توی مقدمه ی کتاب هم نوشتم ، مهم نیست که میرا یک تخیله یا واقعیت ...میرا در دسترسم نبود که ازش بابت انتشار این کتاب اجازه بگیرم اما گمان می کنم کسی که نوشته هاش رو قبلاً بصورت عمومی منتشر کرده با گردآوری مطالبش و انتشار اونها بصورت یک کتاب احتمالاً نباید مشکلی داشته باشه. البته از طریقی که میتونستم راجع به این موضوع بهش اطلاع دادم.امیدوارم از خوندن این رمان لذت ببرید.در آخر یک خواهش دارم و اون اینکه اگر قصد انتشار این کتاب رو در وبلاگ و یا وب سایت خود دارید فقط و فقط لینک دانلود زیر رو جهت دانلود به بازدیدکنندگانتون معرفی کنید تا از این طریق آمار صحیحی از تعداد خوانندگان این کتاب داشته باشیم.این کتاب با دو فرمت EPUB و PDF جهت دریافت آماده شده است و داری قابلیت BookMark می باشد.جهت دانلود رمان دختری که حرف نمیزد با دو فرمت EPUB و PDF یک کلیک کوچولو رنجه فرماییدpassword : Ariodaad.MihanBlog.Comجهت Extract کردن فایل دانلود شده از پسورد بالا استفاده نمایید.

  • ۱ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۵۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیروز برای امتحان ریاضی مهندسی رفتم دانشگاه . بعد از امتحان گشتم دنبال یه کارشناس... یه پاسخگو... یکی که به سوالم جواب بده و اگر میتونه مشکلم رو حل کنه...بعد از مراجعه به چند نفر راهنمایی شدم به یک اتاقی که یه خانمی نشسته بود ؛ گفتم :" سلام . ببخشید! من دانشجوی مهندسی رباتیک هستم ؛ نمره‌ی یکی از درس‌هام تا همین دو روز پیش یعنی روز قبل از امتحان اعلام نشده بود و من به گمان اینکه احتمالاً پاس نمیکنم ترم تابستون غیر حضوری برداشتم که امتحان بدم و پاس کنم.اما شب امتحان نمره اعلام شد و من قبول شدم و سر جلسه نرفتم. تکلیف چیه؟"در حالی که سرش به خودش گرم بود و صدا به زور از دالان گلوش تاب میخورد و بیرون میومد گفت:"همون نمره‌ی قبولیتون رد میشه."گفتم : " میدونم! شهریه چی میشه؟ قصور از دانشگاهه که دیر اعلام کرده!گفت:" سوخت میشه ...! "
  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۰۵:۴۳
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
توی این دنیایی که هر روز نام یک بیماری جدید و خطرناک رو می‌شنویم ، شنیدن نام‌های جدیدتر شاید رعب‌‌آور باشه اما تعجب‌برانگیز نیست!! من به تازگی بیماری جدیدی‌ کشف کردم که متأسفانه خود  من هم به این بیماری دچار هستم! اس این بیماری " ویرگول " هست!!مثل همه‌ی بیماری‌ها این بیماری هم علائمی داره که اگر در شما هم یافت میشه باید متأسفانه عرض کنم شما هم مبتلا شدید و خبر ندارین!! مهمترین علامت این بیماری گذاشتن " ویرگول‌های " گاه و بی‌گاه ، با ربط و بی‌ربط و به جا و بی‌جا در میان جملات هستش! مبتلا به این بیماری شدیداً به ویرگول اعتیاد داره بطوری‌که اگر فضا رو مناسب ببینه و یه گوشه‌ی دنج بین کلماتش پیدا کنه از ویرگول استفاده می‌کنه! این بیماری فقط یک راه درمان داره اون هم خوندن کتاب‌های ویراستاری صحیح هستش که بیمار رو در جهت ترک سوء مصرف ویرگول راهنمایی می‌کنه!من هم ، هم‌اکنون در حال خوندن یکی از همین کتاب‌ها هستم و تحت درمان قرار دارم!!
  • ۰ نظر
  • ۲۰ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۰۲
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
من به عنوان یک متولد خرداد شدیداً تنوع طلب هستم و در طول چند سالی که وبلاگ نویسی کردم بجز این اواخر همیشه قالب وبلاگم رو به سرعت تغییر میدادم. امروز به لطف تم دیزاینر قالبی رو که بهش علاقمند بودم رو با تنظیم مجدد قرار دادم که توی این قالب جدید شما قادر هستید که رنگ تم قالب فعلی رو تغییر بدید و روی رنگی بذارید که بهش علاقمند هستید.با این روش هم قالبی که دوست دارم و سبک هست رو گذاشتم و هم تنوع خاص خودش رو داره! اگر دوست داشتید نظرتون رو راجع به قالبم بگید.
  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۳۷
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
از زمانی که طرح و برنامه ریزی برای شروع ساخت پل جوادیه آغاز شد اهالی جوادیه معتقد بودند که این طرح ، طرح مناسبی برای مردم جوادیه نخواهد بود.بخوبی به یاد دارم که قبل از عملیات طرح ساخت پل جوادیه مردم دسترسی بسیار راحتی به راه آهن ، میدان بهداری ، خیابان انبار نفت و ... داشتند و کسانی هم که از تاکسی استفاده میکردند تنها 200 تومان بابت کرایه جوادیه تا راه‌آهن پرداخت می‌کردند . بعد از شروع عملیات ساخت پل ، کرایه ی همین مسیر 2 دقیقه ای ناگهانی افزایش یافت و به نرخ 400 تومان رسید.یعنی دو برابر ، و این دلیلی نداشت بجز افزایش مسیر که تاکسی ها برای رسیدن به راه‌آهن باید از طریق نواب و رباط کریم به راه‌آهن می‌رفتند. کم‌کم با افزایش نرخ کرایه تاکسی ها ، نرخ گرایه ی همین مسیر کوتاه نیز به 700 تومان رسید و حتی بعد از گشایش پل جدید جوادیه تغییری در نرخ کرایه تاکسی‌ها شاهد نبودیم .
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی