- ۰ نظر
- ۰۵ اسفند ۸۸ ، ۲۳:۲۰
شاید وقتى تو میرسى نباشم
که دستاتو توى دستام بگیرم
نمیدونى چه حالیم از اینکه
همون روزى تو میرسى که میرم
بقدرى چشم برات بودم که مى شد
تموم جاده هارو تو نگام دید
همه دلشوره ى دریا رو می شد
تو مرداب زمین حین چشام دید
همیشه اشتیاق مبهمى هست
واسه اونکه باید بى تاب باشه
غروبا که دلم میگیره میگم
شاید "امشب شب مهتاب" باشه...
سلام معبودم . . !
"معبود عزیزم" که مرا از خاک و آب ساخته اى؛عقل دادى و چشمانى بینا و گوشهاى شنوا . . . اما با این وجود تو خود شنواتر و بیناترى؛سلام مرا بپذیر . . .
شنیدم که توسط پیامبرت فرمودى : "سلام،سلامتى مى آورد." پس با آغوش گرم مرا پذیرا باش تا بر سلامتى ام بیافزایى!
معبودم . . . مگوئید خودخواهم و تنها براى خویش سلامتى مى جویم! بلکه من "خاکى بنده اى" هستم که در دامان "محبت و گذشت" تو چشم به دنیا گشودم... معبودم . . . "چشمانم" را از من نگیر . . .
معبودم آنچه را که به صلاحم هست در راه من قرار بده و آن روز من بیشتر از امروز،با صدایی بلندتر و رساتر فریاد خواهم زد: معبودم سلام!
"دوستت دارم" ممنون از اینکه مرا در حصار سایه ى دستان خویش نگاهدار بودى . . .
در این تاریخ برای اولین بار به طور رسمی در سرویس پرشین بلاگ شروع به وبلاگنویسی کردم. آن زمان هدف خاصی برای نوشتههایم نداشتم اما به مرور زمان وبلاگم سمت و سوی خودش را پیدا کرد...
و من وبلاگم را دوست میداشتم...
در اتاق کوچکم در پاسدارخانه روی تخت دراز کشیدهام و از روی دفتر مسعود اسدی ، دوست و یار دژبانم مینویسم...
اوایل عشقمان سوگند یاد کردی که هرگز مرا ترک نکنی...
من هم سوگند خوردم که هرگز اشک نریزم...
چه آسان تو سوگندت را شکستی...
ولی من با رفتنت باز هم حاضر به پا گذاشتن روی سوگندم نشدم...