- ۰ نظر
- ۱۹ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۴۱
قطعه ای ادبی از یکی از بنده های خدا که نامزد دریافت جایزه ی ادبی " پولیتزر " شد!!!
- شب بود و خورشید به روشنی می درخشید!!!
پیرمردی جوان،یکه و تنها با خانواده اش در سکوت گوش خراش خیابان،قدم زنان ایستاده بود...!!!
اگه هنوز متوجه تناقضات نشدی برات متاسفم!!! یک بار دیگه بخون!!!
دوستان کلبه ی ایرانیان،گروه لبخند ایرانی اقدام به ارایه ی سرویس هایی ویژه ی ماه مبارک رمضان نموده اند که شخصا لذت بردم و به شما هم توصیه می کنم حتما از این وبلاگ و سرویس های ویژه و فوق العادش دیدن کنید.
با طلوع آفتاب در آفریقا،غزال شروع به دویدن می کند و می داند که باید از شیر سریعتر باشد تا زنده بماند...!
با طلوع آفتاب در آفریقا،شیر شروع به دویدن می کند و می داند که باید از غزال سریعتر باشد تا از گرسنگی نمیرد...!
مهم نیست که تو غزال هستی یا شیر؟! با طلوع آفتاب دویدن را آغاز کن...!
وحشت از عشق که نه...!
ترسم از فاصله هاست...
وحشت از غصه که نه...!
ترسم از خاتمه هاست...
صحبت از کشتن ناخواسته ی عاطفه هاست...
کوله باری از هیچ که بر شانه ی ماست...
گله از دست کسی نیست...
مقصر دل دیوانه ی ماست...