نفس تنگست و این را سینه داند
غمم را عاشق دیرینه داند
مرا هر روز غم،یکسال بگذشت
ولى این نکته را آئینه داند
زبان دارم ولى خاموشِ خاموش
سخن دارم ولى بیگانه با گوش
نه خوانندم،نه پرسندم،نه جوینده
چه هستم؟یاد از خاطر فراموش!
- ۰ نظر
- ۱۶ بهمن ۸۸ ، ۰۴:۳۴
نفس تنگست و این را سینه داند
غمم را عاشق دیرینه داند
مرا هر روز غم،یکسال بگذشت
ولى این نکته را آئینه داند
زبان دارم ولى خاموشِ خاموش
سخن دارم ولى بیگانه با گوش
نه خوانندم،نه پرسندم،نه جوینده
چه هستم؟یاد از خاطر فراموش!
آتش زده اى به تارو پودم اى عشق!
بر هستى و بر بود و نبودم اى عشق!
سر خورده و بیچاره و خوارم کردى
من با تو مگر چه کرده بودم؟ اى عشق!
شیشهى پنجره را باران شست...
از دل تنگ من اما چه کسى نقش تو را خواهد شست..؟!
اندکى عاشقانه تر زیر این باران بمان
ابر را بوسیدهام تا بوسه بارانت کند
به تو مى اندیشم...
به تو مى اندیشم...
اى سراپا همه خوبى...
تک و تنها به تو مى اندیشم...
به تو مى اندیشم همه وقت...
همه جا...
من به هر حال که باشم به تو مى اندیشم...
اندکى عاشقانه تر زیر این باران بمان
ابر را بوسیدهام تا بوسه بارانت کند
میخوام دوباره تب کنم...
گر بگیرم نفس نفس...
با یک ترانه گل کنم...
تازه بشم،همین و بس!
اما یه چیزى کم دارم!
چیزى به رنگ چشم تو...
غم غریب یک سفر...
غم قشنگ چشم تو...
مثل من هرگز کسى عاشق نبوده
سوختن از عشق را لایق نبوده
از توام بر آتش و خاموشم از تو
تا نگویى در وفا صادق نبوده!
هرچه مى سوزم تو مىگویى کم است!
قصه ام ورد تمام عالم است...
شبى از عشق تو با پونه گفتم...
دل او هم براى قصه ام سوخت...
غم انگیز است تو شیداییم را...
به چشم خویش فهمیدى و رفتى...
تو را به جان گل سوگند دادم...
فقط یک شب نیازم را ببینى...
ولى در پاسخ این خواهش من...
تو مثل غنچه خندیدی و رفتى...
(شعر:م.حیدرزاده)
با تو بوده ام . .
.همیشه و در همه جا . . .
با تو نفس کشیده ام،با چشمان تو دیده ام . . .
مرا از تو گریزى نیست،چنانکه جسم را از روح و زمین را از آسمان و درخت را از آفتاب . . .
تو دلیل حیات من بوده و هستى . . .
و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام " علت بودن من ، تو هستى!"
پاسخ من به آغاز و پایان زندگى این است:
"همیشه با تو . . ."