Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

عرضم به حضور مبارکتون که من یک خردادیم و یکی از خصیصه‌های خردادی‌های عزیز تنوع طلبیشون هستش. البته نه در همه‌چی‌ها! اما مثلاً من برای شروع وبلاگ‌نویسی چندین سرویس وبلاگ‌دهی رو امتحان کردم تا رسیدم به پرشین بلاگ. بعد از 5 سال وبلاگ‌نویسی و این اواخر مشکلات و کندی‌هایی که در سرعت سرویس‌دهی این سایت وجود داشت کوچ کردم به میهن‌بلاگ که اتفاقاً برای همین منظور هم تست‌هایی به بلاگفا و بلاگ‌اسکای و ... هم زدم! میهن بلاگ به نظر بسیار پایدارتر و پرسرعت‌تر و همینطور کاربرپسندتر بود.یکی دو هفته‌ی پیش بود که یک دوستی سایت بیان رو برای وبلاگ‌نویسی بهم معرفی کرد. من هم چون اصلاً آدم فضولی نیستم برای کسب تجربه یک سرکی توی این سرویس وبلاگ‌دهی کشیدم. سرویس بیان بسیار پر سرعت هستش. امکاناتی هم داره که سایرین ندارند. مثلاً اینکه وبلاگ‌نویس از هر سرویس وبلاگ‌دهی که قبلاً استفاده می‌کرده می‌تونه بطور کامل به این سرویس کوچ کنه و حتی مطالبی که قبلاً منتشر کرده رو به وبلاگ جدیدش منتقل کنه! این یک حسن بزرگیه که فقط در این سرویس مشاهده میشه کرد. برای این کار هم از نسخه‌ی پشتیبان استفاده میکنه و نرم‌افزاری معرفی کرده بنام مهاجر بیان! چندی قبل من پیشنهاد ساخت چنین نرم‌افزاری رو به مدیر فنی سایت پرشین بلاگ -جناب آقای شرفی بزرگوار- داده بودم که ایشون فرمودند این کار به لحاظ مالی به صرفه نیست! به یکی از مدیران سایت‌های طراحی امکانات وبلاگستان ایمیل دادم و این پیشنهاد رو اونجا هم مطرح کردم و ایشون هم در نظری مشابه گفتند مقرون به صرفه نیست و خود سرویس‌دهنده ها باید این کار رو انجام بدن تا اینکه حالا می‌بینم این پیشنهاد من سر از سرویس بیان با کیفیتی بالا در آورده!حسن دیگه‌ای که این سرویس داره امکان وبلاگ نویسی از طریق پیامک هستش.خب خیلی وقت‌ها آدم دسترسی به اینترنت نداره و سوژه‌ای رو می‌بینه که دلش میخواد در اون لحظه راجع بهش بنویسه. خود من بارها به ذهنم رسیده درباره‌ی سوژه‌ای مطلبی بنویسم اما دسترسی به اینترنت نبوده و بعداً هم یا از خاطرم رفته و یا دیگه دغدغه‌ی من نبوده که بشینم و راجع بهش بنویسم. اما ارسال پیامک و انتشارش در بلاگ خیلی جالب میتونه باشه. گرچه بطور حتم فقط میشه یک میکرو پست نوشت! حسن دیگه‌ای که این سرویس داره سرعت بالای معرفی مطالب به موتورهای جستجو هستش که خود من اولین پستی که نوشتم چند خط ساده راجع به امتحان کردن سرویس جدید بود که بطور حتم برای موتورهای جستجو از اهمیت بالایی برخوردار نیست ؛ اما در کمال تعجب در روز دوم یا سوم انتشار متوجه شدم وبلاگم در موتورهای جستجو index شده و مطلبم هم نمایش داده میشه به خصوص در گوگل! در حالی‌که همین وبلاگ هم بعد از دو سه هفته در گوگل ایندکس شد!معایبی هم داره مثلاً همه‌ی امکانات سرویس بیان رایگان نیستند! ظاهر کاربر پسندی نداره و قالب‌های متنوعی هم نداره. با همه‌ی این تفاسیر من کمی قلقلکم اومده که کل مطالبم رو به سرویس بیان منتقل کنم. اما هنوز تصمیمی در این باره نگرفتم.آدرس اون وبلاگ که بصورت تست بود هم اینجاست:http://ariodaad.blog.irپی نوشت: سرویس وبلاگ دهی بیان کاستی‌های غیر قابل قبولی برای من داره که از انتقال به این سرویس منصرف شدم. اما همچنان اون وبلاگ رو حفظ میکنم تا قابلیت انتشار مطلب از طریق پیامک رو داشته باشم!! بعد سر فرصت کپی پیست میکنم توی این وبلاگ!! به این میگن کلک رشتی!!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
سوره‌ی بقره - آیه‌ی 168 و 169ای مردم! از نعمتهای حلال و پاکیزه‌ای که در زمین است بخورید ؛ و از گامهای شیطان پیروی نکنید زیرا او دشمن آشکار شماست.او شما را فقط به بدی و کار زشت فرمان می‌دهد و نیز دستور می‌دهد آنچه را که نمی‌دانید به خداوند نسبت دهید.امروز توی بنگاه بحثی پیش کشیده شد مبنی بر اینکه ایرانی‌ها از دیرباز انسان‌های با فرهنگی بودند و از زمانی که اسلام وارد ایرانیان شد ، دزدی و دغل و کلاهبرداری و ... وارد ایرانیان شد!گوینده متصور بود که دین برای ایرانیان نبوده و برای اعراب بی‌فرهنگ آن زمان نازل شده ؛ استدلال هم می‌کرد که روایت هست مبنی بر اینکه اساساً دین برای این آورده شده که انسانهای نا اهل ، اهل شوند و بدانند که راه درست چیست و به آزار انسان‌های دیگر نپردازند و زمین را به گند نکشند! اسلام برای ایرانی‌های با فرهنگ نیامده! عرب‌ها به ایران هجوم آوردند و دینشان را به ما خوراندند و فکر می‌کردند چیزی که برای آنهاست باید شامل ما هم باشد و ما را هم مطیع آن کنند در صورتی که اینگونه نبوده! اصلاً ایرانی‌ها با فرهنگ بودند و نیازی به دین نداشتند! اسلام دینی است پر از خشونت آن هم برای اینکه در مقابل اعراب زبان نفهم آن زمان راه دیگری نبوده!!من تلاش کردم گوینده را قانع کنم که در اشتباه است. گرچه شکی در فرهنگ غنی ایرانیان باستان نیست اما دین برای این آمد که به انسان‌ها یادآوری شود دلیل زیستنش روی زمین چیست؟! انسان باید عبودیت کند و خدا را پرستش نماید!! گرچه انسان موجودی مختار است اما باید فرمان‌بردار باشد.در نهایت گوینده روی حرف خود ایستاد و من هم که چون ادعایی بر داشتن سواد کافی برای پاسخگویی به وی نداشتم از ادامه‌ی بحث صرف نظر کردم. اما واقعاً این اسلام است که فرهنگ ایرانیان را خراب کرده یا این بندگی نصفه و نیمه‌ی ماست که چهره‌ی اسلام را خراب کرده است؟!شیطان همیشه از راهی برای فریب دادن وارد می‌شود که تشخیص درست و غلط از هم سخت باشد...! کاش فریب شیطان را نخوریم...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

دیروز رفتم دانشگاه و طبق معمول استاد برای بعد از ظهر کلاس فوق‌العاده گذاشت ؛ من ترجیح دادم بمونم دانشگاه و دیگه بر نگردم خونه و باز برگردم دانشگاه.در طول این دوره‌ای که دانشگاه میرم چه دانشگاه بالا و چه دانشگاه پایین تا دیروز از بوفه خرید نکردم بجز موارد جزیی خرید کیک و نسکافه اونم به تعداد انگشت‌های یک دست هم شاید نمیرسید.دیروز از روی اجبار رفتم بوفه و نمی‌دونستم دقیقاً برای نهار اونجا چیزی پیدا میشه یا نه؟! چون عادت داشتم یا کلاس‌هامو صبح بردارم یا بعد از ظهر جوری که به نهار نخورم! خلاصه رفتم بوفه و یک نگاهی کردم دیدم کیک بگیریم با نسکافه فایده نداره. گرسنم بود گفتم ببینم منوی غذاییش چیه؟ دیدم به احتمال قوی از توی ساندویچ‌های همبرگر و چیزبرگر و دوبل برگر که پایه همبرگری دارن احتمال قوی ساندویچ قابل خوردنی در نمیاد (!) و معلوم نیست توی همبرگرهاش چی باشه. گفتم باز فلافل یه ترکیب مشخصی داره و احتمال آشغال کمتری توش هست اما زهی خیال باطل!بعد از چند دقیقه معطلی ساندویچی به دستم رسید که از همون اول نصف شده بود!! تکه‌ی بالایی نون از تکه‌ی پایینی نون جدا شده بود و ضمنا محتویات ساندویچ بیشتر توی فویل آلومینیومیش ریخته بود. راستش همون اول خواستم ساندویچ رو با همون شرایط بکوبم تو سرش و بگم نمی‌خوام! گفتم چه میشه کرد؟ بوفه‌ی دانشگاهه دیگه. نشستم روی یه صندلی و به عادت معهود -همیشه عادت دارم قبل از خوردن ساندویچ محتویات توش رو ببینم که مطمئن بشم چی دارم میریزم تو معدم!- لای ساندویچ رو باز کردم و دیدم چندتا فلافل به شکل سنگ پاهای قدیمی به رنگ سیاه لای نونه!! گرسنم بود و حس داد و بیداد نداشتم ؛ تو دلم گفتم تا من باشم که این اولین و آخرین بارم باشه از بوفه‌ی دانشگاه خرید می‌کنم. اما گاز اول رو که زدم بوی زخم تخم مرغ و پیاز فراوانش زد توی ذوغم! هی شیطون رو لعنت فرستادم گاز دوم رو که زدم دیدم حالت تهوع داره بهم دست میده! اما من دستم رو کشیدم عقب و زرنگی کردم و بهش دست ندادم!!! یه نگاه که به ساندویچم انداختم گفتم گور بابای پولی که دادم!! انداختمش توی سطل آشغال...آخرش نفهمیدم اونجا سالن بوفه و غذاخوری دانشگاه بود یا سالن آشغال‌خوری؟! نشریه الکترونیکی کافه داستان به تازگی شروع به فعالیت کرده و بهتون پیشنهاد میکنم از اینجا دو شماره‌ی نخست این نشریه رو دانلود کنید.دانلود شماره‌ی نخستدانلود شماره‌ی دوملینک پایگاه کافه داستان

  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز داشتم قدم میزدم چند قدم جلوتر یه پسری رو دیدم که مشخص بود کارگر ساختمونه ؛ همینجور که میرفت منم دنبالش چند قدم دورتر بودم. کوچه خلوت بود و 3-4 نفری با فاصله‌ی چند متر از همدیگه در حال اومدن بودند و متوجه شدم به هر کدوم از اونها که میرسه فارغ از اینکه طرف چه شکلیه ، کیه و چه کارست یه سوالی ازش می‌پرسه! کم کم بهش نزدیک می‌شدم که مجدد مکثی کرد و از یه جوون خوش هیکل که قد و بالایی به هم زده بود و مشخص بود آدم با شخصیت و ورزشکاریه پرسید : آقا من یه مقدار تریاک نیاز دارم!! داری یا کسی رو میشناسی ازش بگیرم؟!  پرده‌ی اول!کارگره : پسره : من : پرده دوم!کارگره : پسره : تریاک؟!! نه داداش من شیشه‌ میزنم! تریاک ندارم!! من : نتیجه‌ی اخلاقی :در چند سال اخیر با تدبیر دولت مردان نرخ اعتیاد به مواد مخدر و نیز توزیع کنندگان این نوع مواد به شدت کاهش پیدا کرده و به حدی موادی از قبیل تریاک نایاب شده که بیماران گرامی جهت رفع نیازشون مجبورن به این شکل دنبال مواد مخدر بگردن و انشاالله به زودی این بیماری اعتیاد از کشور ریشه کن خواهد شد و جا دارد همین جا از مسئولین گرامی کمال تشکر رو داشته باشیم!   ( وای بازم دماغم دراز شد! ) بی ربط نوشت  : چرا هیچکس روی این پست نظر نداد؟! من که خیلی این پست رو دوست دارم!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
من و همسرم مدتی قبل از ازدواج با هم در ارتباط بودیم. بعضی روزهای مهم مثل روز تولدش و روز سالگرد آشناییمون و... رو که با هم جشن می‌گرفتیم و کنار هم بودیم ، از با هم بودنمون فیلم می‌گرفتیم و حسمون رو در اون لحظه می‌گفتیم تا یادمون بمونه چه لحظه‌های زیبایی رو کنار هم سپری کردیم!!دروغ نگفته باشم ، بعد از عقدمون به مرور زمان همه‌چیز رنگ و بوی طبیعی به خودش گرفت و رو به عادی شدن رفت! نه به این معنی که همدیگه رو دوست نداریم و یا علاقمون نسبت به هم کم شده باشه ؛ نه! اما عادی شد! مثلاً قبلاً که با هم جایی قرار می‌گذاشتیم دل توی دلمون نبود تا لحظه‌ی دیدار برسه. یا وقتی به هم می‌رسیدیم چقدر شیطنت می‌کردیم و بازیگوشی می‌کردیم و بالا و پایین می‌پریدیم. چقدر قدم می‌زدیم...چه درخت‌هایی که شاهد جیک جیک‌‌های عاشقانه‌ی ما بودند و چه باران‌ها که عاشقانه زیرشان خیس می‌شدیم و قدم می‌زدیم...گاهی وقت‌ها فیلم‌های آن روزها رو که نگاه می‌کنم متوجه‌ی گذشت زمان می‌شم و یادم می‌افته عاشق یک دختر معمولی نشدم! من عاشق کسی شدم که واقعاً نمی‌شد و نمیشه که دوستش نداشت!من عاشق همسرم هستم و هر بار که می‌بینمش این جمله رو با تمام وجود بهش میگم و شاید این جزو معدود چیزهایی باشه که شامل گذشت زمان نشده و برامون عادی نشده هرگز...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
یک وقت‌هایی دلم تنگ می‌شود برای آن آقایی که می‌آمد به کوچه‌ی ما و فریاد می‌زد : " لبو دارم! لبو! "دلم تنگ می‌شود برای منی که با شنیدن صدایش با همان سادگی کودکانه بی آنکه لحظه‌ای از خودم سوال کنم بهای آن لبو چقدر است(؟!) ظرف به دست به کوچه می‌دویدم و چهره‌ی خندان آن آقای لبوفروش را می‌دیدم که به من به چشم یک مشتری همیشگی و خوش‌حساب نگاه می‌کرد! آن موقع‌ها نمی‌دانستم که چرا هربار که آن آقای لبوفروش می‌آمد به کوچه‌یمان و من برای گرفتن لبو به کوچه می‌دویدم ، مادرم دنبالم به کوچه می‌دوید!! لابد نگران من می‌شد!! اما چرا؟! مگر دم در رفتن خظر داشت؟! نه!! مادرم به دنبالم می‌دوید چون من نمی‌دانستم آن آقای خندان لبوفروش در ازای لبوهایی که در ظرف من می‌گذاشت از مادرم پول می‌گرفت!!!!دلم تنگ می‌شود برای آن آقایی که هفته‌ای یکی دوبار به کوچه‌یمان سر می‌زد و فریاد می‌زد : " چرخ و فلکـــه "و من با یک عدد 25 تومانی دو دور سوار چرخ و فلکش می‌شدم!! وقتی چرخ و فلک به نقطه‌ی اوج خود می‌رسید چه هیجانی داشت!!دلم تنگ می‌شود برای آن آقایی که زنگ خانه‌یمان را می‌زد و می‌گفت : "لطفاً ماهیانه‌ی ما را بدهید!!"من حتی دلم برای قطره‌های تلخ واکسن فلج اطفال هم تنگ شده است!!چند وقت پیش رفته بودم به محله‌ی قدیمی که دوران کودکی را در آن گذرانده بودم! هنوز خیلی چیزها را بخاطر می‌آوردم و بعضی چیزها دست نخورده سر جایشان مانده بودند! یاد محله‌ی قدیمی‌مان بخیر! یاد آقا جلال خدا بیامرز بخیر که هربار از مغازه‌اش خرید می‌کردم بدون آنکه از من چیزی بپرسد باقیمانده‌ی پولم را تنقلات و به خصوص اسمارتیس - همین مروارید خودمان! - می‌داد و من چه ساده فکر می‌کردم مجانی است!!این روزها گاهی حس می‌کنم دلم برای خودم هم تنگ شده است..!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز اتفاق خوبی برای وبلاگ آریوداد روی داد و اون قبول عضویت این وبلاگ در باشگاه نویسندگان میهن بلاگ بود. از امروز امکانات بیشتر و بهتری در اختیار من و وبلاگم قرار می‌گیره ؛ از جمله سیستم پسندیده شدن پست‌ها توسط خوانندگان ، آمار دقیق بازدیدها به تفکیک پست‌ها ، پسندیده شدن‌ها ، سیستم عامل‌ها و... و همین‌طور سیستم مدیریت فایل که به من اجازه میده فایل‌های مورد نیازم رو روی سرور میهن‌بلاگ بطور مستقیم و بدون نیاز به آپلود سنتر ذخیره کنم.از اینکه به میهن‌بلاگ پیوستم احساس خوبی دارم گرچه از اینکه بعد از 5 سال از پرشین‌بلاگ جدا شدن باعث میشه گاهی دلم برای این سرویس قدیمی تنگ بشه ، اما این سیستم قدیمی پرشین بلاگ بود که با مشکلاتی که داشت من رو به عنوان یک کاربر و همین‌طور سیستم مدیریت غلط هواداریش منو به عنوان یکی از اعضای فعال - در زمینه وبلاگ‌نویسی - فنز پرشین بلاگ از خودش روند. به هر حال فکر نکنم هیچ کدوممون از این موضوع خیلی ناراحت باشیم و به خصوص فکر نکنم اصلاً طرف مقابل براش این موضوع اهمیتی داشته باشه!! عصر جمعه دلم برای بانو تنگ شده بود ؛ بانو برای دخترخاله‌ی کوچیکش که اول ابتدایی هستش سفارش خرید یک مقنعه داده بود که خیاط محله‌ی ما طرف قرارداد با مدرسه‌شون بود. این موضوع بهونه‌ی خوبی بود که برم به دیدن بانو! عصر با یک شاخه گل رفتم به دیدن بانو که اون روز منزل پدربزرگش بود و برای پختن فتیر نذری کمک می‌کرد.رسیدم و کمی با هم گپ زدیم و بعد من چون باید می‌رفتم بنگاه خداحافظی کردم اما مادرخانومم اصرار کرد که امشب شام باید بریم خونه‌ی خاله‌ی بانو که تازه از مشهد برگشته بودند من هم به اجبار قبول کردم اما گفتم میرم بنگاه و شب برمی‌گردم. اما باز هم با اصرار ایشون تصمیم بر این شد که ماشین پدرخانومم رو برداریم و همراه بانو برگردم منزل خودمون و ایشون رو بذارم خونه‌مون و خودم برم بنگاه و زمان برگشتن برگردم و با بانو بریم خونه‌ی خاله! کمی بعد از اینکه راه افتادیم آمپر ماشین چسبید به ته و چراغ‌های Stop ماشین روشن شدن!! تا به خودم بیام و تصمیم بگیرم چه کاری باید انجام بدم تو لاین سرعت پشت چراغ قرمز موندیم و ماشین خاموش شد و دیگه هم استارت نخورد!! دیگه دست نگه داشتم یه بنده خدایی اومد کمک کرد و هل داد و ماشین رو گذاشتیم یه گوشه‌ای زنگ زدیم پدرخانوم مهربان سوار بر رخش رسید و کمک کرد که ماشین رو راه بندازیم. البته قبلش به ایشون اطلاع دادم که تسمه پاره شده و توی راه تسمه بخرن بیارن! خلاصه اون شب من به بنگاه نرسیدم و زنگ زدم و عذرخواهی کردم گفتم شرمنده من نمیام امشب! بعد با خیال راحت از اینکه در کنار بانو هستم از لحظاتم لذت بردم.این بود انشای ما! نتیجه‌ی اخلاقی : 1- هیچ‌گاه وسیله‌ی شخصی فرد دیگری رو قرض نگیرید حتی به اصرار!2- همیشه توی خودرو یک عدد تسمه ، چراغ ، فیوز و ابزار لازم رو به همراه داشته باشید!3- هنگامی که به معیارهای انتخاب همسر فکر می‌کنید حتما توجه کنید که پدر همسر آیندتون از ویژگی‌های فنی خوبی برخوردار باشه تا در مواقع ضروری به یاری شما بیاد و تو خیابون نمونید و زانوی غم بغل نگیرید!4- اصلاً پدرخانوم باید مثل پدرخانوم من مهربون و تک باشه!! بزنیم به تخته چشم نخوره ایشالله!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی