Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۱۳۱ مطلب با موضوع «خاطرات شخصی» ثبت شده است

نگاهی که به وبلاگ انداختم دیدم گذر زمان رو مدتیه که دیگه اصلا متوجه نمیشم! چقدر زود میگذره! ماه صفر هم به نیمه های راه رسیده! انگار همین دیروز عاشورا بود... به تازگی به دلایلی از فنز پرشین بلاگ هم جدا شدم . شبها هم گاهی اگر وقت کنم میرم ف.ب بازی ، خوبه خستگیم در میره. ولی وبلاگ نوشتن یه حس دیگه ایه. حیف که وقت نیست بیش از این بنویسم.
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
سلام خیلی دلم برای وبلاگم تنگ شده بود. آخ جون کلبه بپر بغل بابا! عرضم به حضور مبارکتون که آخرین باری که اومدم و وبلاگم رو بروز کردم یادم نیست. دلیل این نیومدن ها و بروز نکردن ها اگر براتون مهمه که باید بگم منزل رو تغییر دادیم ؛ خانه به دوشی است و هزار مکافات. اینه که خیلی وقته اینترنت ای دی اس ال ندارم و الانم با فناوری GPRS اومدم که وبلاگم رو بروز کنم دلش باز بشه! این روزها بیشتر میرم تو ف.ب چون حوصلم سر میره بدون اینترنت برای همین از اونجایی که اتصال به ف.ب با گوشی راحت تر از اتصال به سایت های دیگست اگه حرفی باشه تو ف.ب میزنم فعلا. اسمم رو که بزنید تو ف.ب پیدام میکنید. فعلا معلوم نیست کی اینترنتم رو فعال کنم چون قصد دارم یه خط بنام خودم بخرم و اینترنت  بالای 128 بگیرم. احتمالا 512 یا همچین چیزی. از اونجاییم که سنگ بزرگ نشانه ی نزدن است فعلا معلوم نیست این اتفاق شامپانزه { ببخشید! } این اتفاق میمون! کی رخ میده. ممنونم که بهم سر زدید تو این مدت و برام کامنت گذاشتید. موفق باشیم دور هم که حال بده!
  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۱ ، ۲۳:۲۲
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
سلام متأسفانه از طریق باشگاه هواداران با خبر شدم که یکی از وبلاگ نویس های پرشین بلاگی که عضو باشگاه هواداران پرشین بلاگ بوده در اثر یک ثانحه ی تصادف جان به جان آفرین تسلیم کرده ... به وبلاگش که سر میزنیم دیدن تاریخ آخرین پستش به یادمون میاره که چقدر مرگ به ما انسانها نزدیکه و همچنان به این دنیای فانی چسبیدیم و سر هم کلاه میذاریم و دروغ میگیم... تا حالا وبلاگ های زیادی رو خونده بودم که نویسندشون مدتها وبلاگش رو بروز نکرده یا کلا از وبلاگ نویسی خداحافظی کرده ؛ یکی به خاطر ازدواج یکی بخاطر مشغله و  ... با خوندن این دست وبلاگ هایی که دیگه در و دیوارش تار عنکبوت بسته ! بهم حس نوستالژی میداد و وقتی از خوندن یه پست قدیمی لذت می بردم به این فکر میکردم که نویسنده اون لحظه به چی فکر می کرده ... اما تا حالا به یک وبلاگ از این زاویه نگاه نکرده نبودم ... وبلاگ برای یک وبلاگ نویس یعنی شناسنامه ! یعنی خاطرات و گاهی هم وصیت نامه ! وقتی یک وبلاگ نویس از این دنیا میره وبلاگش می مونه ... و شاید این تنها خاطره ایه که بازماندگان و دوستانش رو همچنان بر این باور نگه میداره که او هنوز هم هست ... سروش محمدی عزیز ... برات رحمت الهی رو طلب می کنم ... روحت شاد ... نگذار به مـرز شب یلدا برسیمتا شب نشده بیا به فردا برسیماز بس که به سمت مرگ پارو زده‌ایمکم مانده به انتهای دنیا برسیم محمد کاظم ( سروش ) محمدی - وبلاگ سیم خاردارها پشت و رو ندارند
  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۱ ، ۰۷:۴۶
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

500

از زمانی که با پرشین بلاگ شروع به وبلاگ نویسی کردم حدود دو سال و نیم میگذره. خیلی وقتا کم نوشتم چون بخاطر کنکور وقت نمیشد بیام و بنویسم... گاهی هم نوشته هام نیمه کاره موند و بعد از مدتی دیدم که دیگه حس ادامه دادنش نیست... واسه همین تعداد پست های وبلاگم به اون تعدادی که باید نیستند ولی تو همین 500 پست گذشته دوستام باید منو شناخته باشن... خیلی دوست دارم بدونم نظرتون راجع به من و وبلاگم " کلبه ی ایرانیان " چیه ... براتون بود و نبودش مهمه یا نه ...وبلاگ نویسی برام تجربه ی خوبی بود ... خیلی دوست مجازی پیدا کردم و خیلی وقت ها دلم از رفتن خیلی هاشون گرفت ... از پاک شدن وبلاگشون ... از خداحافظی های ناگهانیشون ... منم تو همین وبلاگ خیلی وقتا بود که خداحافظی کردم ولی یه چیزایی تو این وبلاگ جا گذاشته بودم که همیشه به سمت خودش کشوند و منو نگهم داشت ... یه چیزی بنام " عشق " ... نمی دونم که تا کی می نویسم ولی میدونم که دیگه علاقه ای به رفتن ندارم.... شاید یک روز خیلی دور ، یه روزی که شاید خیلی سال دیگه باشه ، وقتی به انتهای خودم برسم ، بیام و بنویسم : " و این پایان راه من بود ... "
  • ۰ نظر
  • ۰۹ مرداد ۹۱ ، ۰۸:۱۰
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
گاهی وقتا که فکر میکنم می بینم چقدر من وبلاگمو دوست دارم... چقدر حرفهای قشنگ ، جملات عاشقانه ... برای اونایی که هستن... و برای اونی که تو راهه!! من عاشق وبلاگم هستم و خواهم بود... دهمین جشن آغاز فعالیت پرشین بلاگ هم نزدیکه ، امیدوارم شما رو امسال هم ببینم ... و اینکه پرشین بلاگ من تو رو هم دوست دارم که وبلاگ به این خوبی رو تو در اختیارم قرار دادی!!  پرشین بلاگ زنده است تا وبلاگ فارسی زنده است...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیروز بعد از یه مدت طولانی با مهدی ( دوستم ) رفتم بازار رضا و یک کیت رنگی برای کارتریج پرینترم گرفتم. ولی خب دستم به کار نمی رفت ! چون حدسش خیلی سخت نبود که به این روز بیفتم! به کدوم روز؟! الان میگم!دفعات قبلی که کارتیج مشکی پرینترم رو شارژ می کردم سر و دست و پا نداشتم و می تونستی یک موجود خال خالی مشکی که شباهت زیادی به انسان هم داره جلو روت ببینی!!  واسه همین گفتم اگه الان به کارتریج رنگی دست بزنم و قصد کنم شارژش کنم مکافاته بازم! از طرفی چون مدت زیادی بود شارژش نکرده بودم می دونستم که به احتمال زیاد باید یه کارتریج جدید بخرم!! متاسفانه همینم شد و امشب هر چقدر با کارتریجم کلنجار رفتم نشد که نشد... رنگش به راه نیفتاد و منم الان افسرده نشستم به کارتریج نگاه میکنم و میگم الان 24000 تومنم کجا بود برات کارتریج رنگی بخرم؟؟
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
شب قبل از نیمه ی شعبان و میلاد حضرت مهدی ( عج ) با دوستم که هم اسم آقا هم هست و اسمش مهدی هستش طبق روال هر ساله شربت و شیرینی تهیه کردیم و ایستگاه صلواتی راه انداختیم. البته امسال توی تهیه ی وسایل من نبودم چون امتحانا بود و... و مهدی و دوستاش زحمتشو کشیده بودن. من سینی ها رو می گرفتم لیوان می چیدم و شربت پر میکردم و دوستان می بردن. مهدی هم طبق عادت معهود! همه فن حریف بود و یه دقیقه پیش من بود یه دقیقه بعد سینی به دست می چرخید و ... جاتون خالی شب خوبی بود. بعد از تموم شدن شربت ها و شیرینی ها رفتیم یه سری هم به مهدیه ی تهران زدیم و قدم زنان و صحبت کنان برگشتیم و اون شب هم اونطوری تموم شد. روز میلاد حضرت، من و پسردایی جان ( که کمی از من کوچکتره و در شرف ازدواج ) رفتیم و به کارهای خونه ای که تازه خریده و داده بود دست گچ کار که سفید کاری کنه رسیدگی کردیم. برگشتنی یهو پسردایی جان آهی کشید و گفت ببین چنین روزی چه حالی میداد بریم جمکران.... منم تا تنور داغ بود و حرفش رو زمین نیفتاده بود به حرفش پر و بال دادم و گفتم همین الان بریم! ساعت 17:35 بود که با موتور!! راه افتادیم رفتیم قم!! ساعت نزدیک 20 بود که رسیدیم. وقتی رسیدیم همه رفتن نماز جماعت و در نیتجه ما که نمازمون شکسته بود نماز رو خوندیم به فرادا و به راحتی حرم حضرت معصومه زیارت کردیم. بلافاصله رفتیم مسجد جمکران ، به قول پسردایی جان! اونی که ما رو  برد تا اونجا خودش شاممون رو هم داد! وقتی رسیدیم یه صف دیدیم طویل!!! طویل که میگم یعنی تصور کنید چقدر طولانی بود! ایستگاه صلواتی  مسجد جمکران بود که داشت شام میداد. ما تو صف ایستادیم اما اون صف به اون جمعیت کلا 5 دقیقه انتظار هم برای ما نداشت! غذا رو که گرفتیم جاتون خالی نوش جان کردیم و دو رکعت نماز تحیت هم تو مسجد خوندیم و بعد از چند دقیقه چرخ زدن برگشتیم خونه. ساعت حدود 2 نیمه شب بود که رسیدیم. از فرط خستگی دیگه حسی نداشتیم ولی خودمونیم خیلی حال داد اون شبم...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیشب و پریشب به پیشنهاد خواهر جان رفتیم دو نفری تئاتر کمدی بیژن و سیمین. محل برگزاریش جنب سالن آمفی تئاتر استاد شهریار توی بوستان ولایت تهران بود. شب اول که رفتیم شروع پرده ی اول کمی تو ذوق می زد...شروع کش دار و سکوت طولانی مدت و قطع و وصلی صدا باعث شد که همون اول پشیمون بشم که چرا اومدم به این تئاتر دسته چندمی که قرار بوده کمدی باشه! اما کم کم که تئاتر جون گرفت و گرم شد به قدری خندیدم که وقتی تئاتر تموم شد تمام گونه هام از طولانی شدن خنده هام به شدت درد میکرد... شاید خیلی امکانات کم بود اما نویسنده ، کارگردان و بازیگران این تئاتر به قدری زیبا کارشونو انجام دادن که منو خواهرم همون شب مصمم شدیم شب بعدش هم بریم!! این بود که دیشب هم به تماشای این تئاتر رفتیم و باز هم خندیدیم حتی با اینکه یک بار دیده بودیمش. خلاصه جاتون خالی و اینکه اگه اطراف بوستان ولایت هستید حتما به دیدن این تئاتر کمدی برید. پر از دیالوگ های خنده دار و موسیقی شاده و البته بازیگر واقعا توانای  نقش "قربون خان" که من اصلا یه دل نه صد دل عاشقش شدم!!  واقعا دست همشون درد نکنه که شبمون رو زیبا کردن و البته دست خواهر جان هم درد نکنه که پیشنهاد داد بریم اونجا! از جمله جاهایی بود که منو به زور برد و به زور برگردوند!!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیروز یه برنامه ای میدیدم ، یه بنده خدایی تو لس آنجلس فوت کرده بود ، مراسم اونو داشت نشون میداد. اسمشو بگم احتمال فیلتر هست و دوست ندارم به واسطه ی فیلتر شدنم به روح آن تازه از دست رفته هی درود بفرستم! چیزی که برام جالب بود این بود تو جمعی که بودن خیلی از خوانندگان اونوری و ... بودن. وقتی داشتن پیکرش رو جابجا میکردن ببرن به سمت جایی که مراسم داشتن مثل رسومات ایرانی-اسلامی " لا اله الا الله " رو با صدای خیلی بلند فریاد میزدند! و البته گریه می کردند... در طول مراسم هنرمندایی که اومده بودن اکثرا میگفتن "حیف که زودتر با ایشون آشنا نشدم!" که این هم همون ایرانی بودن و ایرانی موندن رو نشون میده... آخر مراسم هم همگی با صدای بلند "صلوات" می فرستادن. حالا اینکه اون دختری که تو کلیپ فلان خواننده میرقصه و چیزی نپوشیده چیه و این صلوات فرستادن چیه....؟! اما بعدترش که فکر کردم یاد خودم افتادم. ماها هممون کم و بیش همینجوریم... تا نیاز نداریم یاد خدا نمی افتیم... همینکه حاجت داریم جانمازمون پهن میشه... تا مرگ رو نزدیک نمی بینیم بی خیال اون دنیاییم و وقتی مرگ رو می بینیم هراسون بیاد خدا و ذکر خدا میفتیم. یکی تو اون مراسم حرف قشنگی زد که حرف منم هست. میگفت : " ماهی یک بار آدم به زندون سر بزنه ، یه بار به بیمارستان و یه بار هم به قبرستون ! زندن برای اینکه ارزش آزادی رو بفهمی ، بیمارستان برای اینکه قدر سلامتیتو بدونی ، قبرستون برای اینکه بدونی تهش میری همونجا..." من خودمم به این حرف اعتقاد دارم و هر از گاهی یه سری به غسالخونه ی بهشت زهرا میزنم... فضای عجیبیه وقتی اونجا میبینی که یکی رو دارن غسل میدن... بوی کافور بدجوری عصبیت میکنه.... بوی مرگ میاد خیلی.... یکی صورتش له شده تو تصادف و یکی خیلی جوون بوده و بر اثر گازگرفتگی مرده... بازماندگانشونو می بینی که زار زار گریه میکنن... و تو.... و تو به این فکر میکنی که کاش دیگه هیچ وقت مسیرت اینوری نباشه مگه اینکه خودت رو غسل بدن برای سفر آخرت..........
  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۱ ، ۰۷:۲۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
همیشه از بچگی به ما یاد دادن که " کتاب  بهترین دوست ماست! " ولی مشکل همیشگی نظام آموزشی ایران این بوده که هیچ وقت مفاهیم رو به ما نیاموختند!! اینکه یعنی چی که کتاب بهترین دوسته؟ اینکه باید کتاب خوند و چرا باید خوند؟ اصلا اینکه چی باید خوند؟ خیلی وقتها شده که کتابی رو هدیه گرفتیم و یا کتاب رو دیدیم و خریدیم! حتی دیدم کسانی رو که کتاب رو میخرند چون از جلدش خوششون اومده! کلا مدتی هست که خودم به جرگه ی کتاب خونها اضافه شدم! قبلا خیلی کم میخوندم! نهایتا سالی دو تا! ولی همیشه به کتاب خوندن علاقه داشتم. یه وقتی بود که هر زمان یه کتاب غیر از کتاب درسی باز میکردم همش معادلات ریاضی و شیمی و فیزیک جلوی چشمام رژه میرفتن و اعصابم خورد می شد و به خودم میگفتم بجا کتابای غیر درسیم بشینم کتاب درسیامو بخونم کنکور قبول شم! شاید یکی از دلایل نخوندن کتاب تو این چند سال اخیر همین بود. ولی همه ی ما خیلی زمانهایی رو براحتی و در غفلت از دست میدیم. زمانهایی که میشه تو اون ساعات کتاب خوند. ولی بجای خوندن کتاب عموما سعی میکنیم تفریح کنیم ؛ شاید اینم یکی از کمبودهای ماست! کمبود از سرگرمی و تفریح و هیجان درست و حسابی! همیشه عادت کردیم به اینکه یهویی یه کاری انجام بدیم. من خودم هیچ وقت نتونستم برنامه هایی رو که برای حتی یک هفته برنامه ریزی کردم بیش از یک یا دو روز اجرا کنم! خیلی عوامل هست که توی برنامه ریزی ها و بهم ریختگیشون دخیله ؛ مهمترینش اینه که بلد نیستم برنامه ریزی کنم! مثلا وقت برنامه ریزی گاهی جو میگیره و تو 24 ساعت که حداقل 7-8 ساعتش رو خوابم 25 مدل کار مختلف رو برای خودم برنامه ریزی میکنم که انجام بدم!! خیلی وقتها در طول این سالها بوده که برنامه ریزی کردم در طول روز یک ساعت کتاب بخونم و یا کارهای دیگه... ولی از اونجا که اینجا ایرانه و همه ی کارها یهویی انجام میشه ، مثلا یه روزی برنامه ریختم که فلان ساعت کتاب بخونم ، فلان ساعت برم بیرون فلان کارو انجام بدم و ... ولی یه تماس تلفنی از یه دوست ، یه بیرون رفتن الکی ، یه خرید ناگهانی ، یه مهمونی یه شام یه عروسی و خیلی چیزای دیگه باعث میشه نه تنها اون ساعت که خیلی ساعت های قبل و بعد از اون ساعت رو هم از دست بدم! احتمالا خیلی ها هم هستند که مثل من نمیتونن یه کار برنامه ریزی شده انجام بدن!  به اصطلاح " کار برنامه ریزی شده به ما نیومده! " اون چیزی که منو وا داشت به نوشتن این پست و جرقه ی اصلیش بود این بود که امروز یه مستندی نگاه میکردم ، یه فردی رفته بود کتاب فروشی برای تعطیلاتش کتاب خرید. البته قبل و بعد از اون هم خیلی ها اومدن و کتاب خریدن و اون تعداد بالای خرید کتاب برام جالب بود. البته ناگفته نمونه اون کتاب فروشی تو یه شهر قدیمی و کوچک هلند بود!  جدا از تعداد بالای مراجعین ( در حالی که اینجا کتاب فروشی ها اکثراً مگس می پرونند! مگ اینکه کتاب فروشی مربوط به دروس کنکوری و دانشگاهی باشه! ) هدف اون خریداری که برای تعطیلاتش و سفر دو هفته ایش کتاب خریده بود برام جالب بود! به خودم گفتم: " ما که میخوایم بریم سفر اول باید کلی پول جمع کنیم تا خیالمون از بابت جیب راحت باشه! جیب که نه! از بابت شکم راحت باشه که هر جا رسیدیم یه غذای توپ بخوریم! یه تفریحگاه درست و حسابی بریم و پول داشته باشیم خرج کنیم و... بعد از جور شدن پول از یک هفته زودتر فکر همه ی مقدمات سفر و پیش و پس سفر رو میکنیم حتی فکر اینکه شارژر یادم نره رو هم میکنیم و توی کاغذ یادداشت میکنیم یادمون نره! اما تنها چیزی که هیچ وقت 90% ماها حتی به فکرش هم نمی افتیم اینه که یه کتاب خوب بخریم داریم میریم سفر بخونیمش!!! " راستش به اون خریداره حسودیم شد!
  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۱ ، ۲۲:۴۵
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی