Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۱۳۱ مطلب با موضوع «خاطرات شخصی» ثبت شده است

ای بابا! این تولد من تو خرداد هم واسه ی خودش داستانی شده ها! قبلاً که میشنیدم خردادیا تنوع طلبن میگفتم این حرفا کدومه؟! من نمونش! کو؟! نیستم! هزارتا چیز میگفتن توی طالع بینی های خورشیدی و چینی و ژاپنی و ملامینی و مسی!! که من همشونو رد میکردم و خودم رو مثال میزدم و یه جورایی : " آفتاب آمد دلیل آفتاب! " شده بودم واسه خودم!حالا بعد این سالها می بینم من ، همونی که ادعام می شد هیچ کدوم از اون خلقیات خردادیا ، چه خوب و چه بد رو ندارم همشونو یک جا تو خودم جمع کردم! تازگیا خیلی عصبی هم شدم. گمونم از بیکاریه. گمون که نه مطمئنم. می شینم واسه خودم حرص می خورم. درس هم که قربونم بره نمیخونم... نمیدونم چمه. اصلا یکی از دلایلی که مصمم شدم کتاب " موفقیت نامحدود در بیست روز " رو تهیه کنم و بخونم همین چیزا بوده. گفتم بخونم شاید یه فرجی شد! الانم امیدوارم بشه!  یه جمله ی تکراری که خیلی تو این وبلاگ تکرار کردم... " دلم برای خودم تنگ شده ... " آی اسماعیل کجایی...؟ چه خوب می شد برگردی همونجایی که باید باشی.... کاش بیای و بازم با من یکی بشی... این روزام همینجوری میگذره! خودم با خودم حرف میزنم! اصلاً یه وضعی..!
  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۴۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
مدتی قبل یه دوست عزیزی بهم گفت برو کتاب " موفقیت نامحدود در بیست روز " رو بخون. به دردت میخوره و به حال این روزات خیلی میاد!  راستش اون روز یکمی خندیدم تو دلمو گفتم کار من از این کارا گذشته که یه کتاب بخواد گره از کارم وا کنه...! اما خب همیشه آدما دلشون میخواد برای رها شدن از مشکلاتشون به هر چیزی چنگ بزنن بلکه واقعا جوابی بگیرن. خب اون دوست رو هم من خیلی قبول داشتم و به همین خاطر این کتاب رو گرفتم. امروز تازه دومین روز رو خوندم. به نظرم پولی که بابت تهیه ی این کتاب داده شده جای دوری نرفته! واقعا کتاب خوبیه و آدم رو به خودش میاره... خیلی دلم میخواد به برنامه هاش عمل کنم و سفت و جدی بگیرم و یه روز در میونش نکنم و نگم الان حال دارم و الان حال ندارم باشه برای فردا!!  فکر میکنم اون دوست خیلی دوستم داشت که این پیشنهاد رو به من داد. منم به شما همین پیشنهاد رو میدم. شمام کتاب موفقیت نا محدود در بیست روز اثر آنتونی رابینز و ترجمه ی فریبا جعفری رو بخونید...
  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۳۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
یه مدت بود اینجا ننوشته بودم دلم برای اینجا تنگ شده بود. برای نوشتن... این آهنگ روی وبلاگمو خیلی دوست دارم با اینکه قدیمیه ولی همیشه صدای علیرضا عصار  و ش. عقیلی رو خیلی دوست داشتم و تو این آهنگ که هر دو در کنار هم خوندنش مطمئناً برام لذت بخش تر هم شده ؛ بین خواننده های ایرانی مانی رهنما ، حامی ، علی لهراسبی ، علیرضا عصار ، قاسم افشار ، فرزاد فرومند و سعید پورسعید رو دوست دارم.  البته خواننده های دیگه هم هستند که دوستشون دارم. مثل راما که خیلی از تن صداش و آهنگاش خوشم میاد و یا نریمان. اما بطور کلی آهنگ هایی که موسیقی کار شده تری دارند رو بیشتر می پسندم. ***** چند وقت پیش روی وبلاگ یکی از دوستان یه جمله ای نوشتم که خودم از جملم خوشم اومد!  " چنین است رسم روزگار... دور باش تا عزیز بمانی..! نزدیکی بیشتر از دوری تو را از من دور میکند!!! "  حالا برو بشین فکر کن بین من چی گفتم!!  **** انتخابات تموم شد. از بین کسانی که من بهشون رای دادم حدود 50 % رأی آوردن ، ببینم زورشون میرسه تو مجلس یا نه!!   امیدوارم هر تصمیمی که برای کشور گرفته میشه اول از همه منافع مردم رو در نظر بگیره و بعد چیزای دیگه رو... **** تو این چند وقت یکی از دوستان وبلاگی رفت خانه ی خدا. راستش هر وقت خواستم اه بکشم و بگم کاش منم قسمتم بشه دیدم هنوز خیلی راه مونده تا آمادگیش رو بدست بیارم و ظرفیت این رو داشته باشم که برم خانه ی خدا و پاک بشم و بر گردم... شاید هنوز قدرت درک اینکه به خونه ی خدا رفتن چه نعمتیه و چه رحمتی رو نتونستم در خودم ایجاد کنم... اونم با این همه گناه... خلاصه لیلی سا امیدوارم که این سفر تاثیرش رو توی روحیه و زندگیت به خوبی و روشنی بذاره... **** بینام بانو از اون رفقای وبلاگی جذابه... خیلی از پستهایی که میذاره جالبه برام.  پست آخرش یه عکسی گذاشته بود و یه مطلب خنده دار. بعد همینطور که داشتم میخوندم به این فکر میکردم که این عکسه چه ربطی داره به این مطلب که وقتی رسیدم به انتهای مطلب دیدم نوشته " عکسه هیچ ربطی به مطلب نداره!  " **** خب دیگه امروز زیاد نوشتم. باقیش برای یه وقت دیگه. ولی یک چیزی خیلی ناراحتم میکنه. آمار بازدید وبلاگم بد نیست اما هیچ کدوم خواننده ی ثابت نیستن... هیچ کدوم از دوستای وبلاگی بهم سر نمیزنن. اکثرشون منتظرن من برم به وبلاگشون سر بزنم و بعد بیان به وبلاگم سر بزنن. منم گاهی میرم اما نظر نمیذارم. خوشم نمیاد از این روابط زورکی و نظرات الکی و آبدوغ خیاری که "قشنگ بود بای!" یا یه چیزی توی این مایه ها که اکثراً حتی پست رو نخونده نظر میدن....
  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۰۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز صبح رفتم کتابخونه و چند ساعتی فیزیک خوندم. خسته که شدم نزدیکای ساعت 2 بود که برگشتم خونه. بعد از ظهر یه سر رفتم بیرون و یه سری خرید انجام دادم. هنوز فرصت نشده باقی کتاب رو بخونم. 3 تا کتاب تو نوبت دارم که هر 3 تا رو هم خیلی دوست دارم هر چه زودتر بخونم و تموم کنم. اولیش " موفقیت نا محدود در بیست روز " هستش ، دومی " فاطمه ، فاطمه است " و سومی هم " از زبان داریوش. الان خوابم نمیاد احتمالا برم سراغ کتاب آنتونی رابینز که همون موفقیت نا محدود در بیست روزه. ببینم بعد از بیست روز به موفقیت میرسم یا نه؟!
  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۴۶
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیروز با پسرداییم رفتیم بهشت زهرا... یهو به سرمون زد بریم مزار شهدا ، یه شهید اونجا بود به اسم شهید پلارک... باورم نمیشد ولی از قبرش بوی گلاب میومد... واقعیِ واقعی بود... سنگ قبرش نمناک بود و میگفتن هر چقدر هم با چفیه و ... خشک کنی از هر سمتی خشک کنی از سمت دیگه باز نمناک میشه...   آدرس روی تصویر مشخصه. بهشت زهرای تهران ، مزار شهدا ، قطعه ی 26. البته به اون محدوده نزدیک بشید بوی گلاب شمارو به مزار شهید میرسونه... فضای خیلی جالبیه...   حتما هر از گاهی به مزار شهدا برید. روحیه ی آدم عوض میشه. شهدایی بودن که دو برادر شهید شدن و یکی پیدا شده و اون یکی مفقود الجسده... راجع به شهید پلارک اگه فرصت شد بعدا بیشتر می نویسم...
  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۷:۱۲
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

امشب با خواهرم و بچه های فنز پرشین بلاگ رفتیم پردیس قلهک. دور هم جمع شدن خوبی بود.فیلم هم از نظر موضوعی فیلم خاص و جالبی بود اما از اون فیلم های انتها باز بود که باید خود مخاطب تهش رو می بست. موضوع فیلم رو خیلی دوست داشتم و می تونست بهتر از این باشه. در کل شب خوبی رو گذروندم. جای دوستان سبز...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۶:۵۰
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
چند روزی بدجوری دچار نوستالژی دوران کودکیم و به خصوص مدرسه شدم. همش میشینم و عکس های اون زمان رو نگاه میکنم. دلم خواست عکس اول ابتداییم رو بذارم تو وبلاگم. دیروز آلبوم عکسمو باز  کردم و به رغم اینکه نگران این بودم که نکنه با باز کردن چسب برگه ی آلبومم عکسم و یا خود اون برگه خراب بشه ، بازم این عکس رو برداشتمو اسکن کردم تا بذارم تو وبلاگم. آخه از بین این همه دوستخوب حتی یه عکس یا یه نشونی هم تو اینترنت نبود یا حداقل به چشم من نخورد. گفتم این عکسو بذارم بلکه شاید یکی از اونایی که تو این عکس هستن خودشونو ببینن و منو به یاد بیارن و دوباره شاید همدیگه رو یه روزی ببینیم... برای دیدن عکس در سایز اصلی کلیک نمایید  کلاس ۱/۱ - دبستان ابوذر - جوادیه تهران - ۱۳۷۴/۰۲/۱۷ اون خانوم مهربون که تو عکسه معلومه که معلم کلاسه!! خانوم خدایی! ایشالله همیشه سلامت باشه. سمت چپ خانوم خدایی ، علی خدایی هستش ( پیراهن ۴ خونه پوشیده ) تو ردیف بالا دیگه اسامی رو به خاطر نمیارم متأسفانه.  تو ردیف پایین از سمت چپ اونی که وایساده اسمش " حمزه ولایی " هستش. اولین نفری که نشسته کنارش منم! همیشه دست به سینه بودما!! کنارم " مسعود برزگر نشسته که خیلی با هم دوست بودیم و البته خیلی شیطون بود. کنار مسعود یکی از دوستای خیلی خیلی عزیزم بود که اسمش یادم نمیاد. نمیدونم احسان بود یا محسن شایدم هیچ کدوم...! متأسفانه بقیه رو هم به خاطر نمیارم. دلم برای همشون تنگ میشه. فقط میخوام براشون آرزو کنم که همیشه سلامت و خوشحال باشن با جیبی پر از پول....
  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۲۰
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

یادش بخیر... امروز یهو یاد دوران دبستان افتادم... دبستان ابوذر... خانم خدایی ...  کاش وقتی بچه بودم هم یه دفتر خاطرات داشتمو توش خاطراتمو می نوشتم که یادم نره... یاد بچه ها... معلما... یادمه سال دوم یا سوم ابتدایی بودم ، یه معلم داشتیم خیلی مهربون بود. تا جایی که یادمه تمام معلمای دوران ابتداییم خانوم بودن ؛ من اون معلم رو خیلی خیلی دوست داشتم. یه روزی اون معلم به یه دلیلی گفت بچه ها من دارم میرم و بعد من معلم جدیدی براتون میاد. یادش بخیر چقدر گریه کردم... گریه کردیم! دلم براش تنگ شده ، کاش هر جا هست همیشه دلش شاد باشه...من خیلی وقتا یاد دوستام میفتم. حتی هنوز اسم بعضیا رو یادمه. بابک ، کاوه آهنگران ، مسعود برزگر ، علی خدایی ، محمد و آیدین خرمدل ، حمزه ولایی ، کاشفی ، شروین... از معلما فقط اسم معلم اول ابتداییم رو یادمه! خانم خدایی! اون موقع صبح و بعد از ظهر بودیم! یه هفته صبح یه هفته بعد از ظهر! مدیر صبح ها آقای مرادی بود و بعد از ظهرا آقای شادمانی! ناظمامون... آقای نظری بود و آقای خالقی! بهش میگفتیم خشن! همش دستش خط کش بود و میزد! من یه بار از دستش کتک خوردم اونم به جرم نکرده! یادمه کل کلاس و با خط کش زد! از دوستام دیگه کسی و به اسم به خاطر نمیارم ؛ بعضیا رو هم چهره هاشون یادمه اما جالب اینه که از دوران راهنمایی و دبیرستان دوستان زیادی تو خاطرم نیست!! شاید یکی دو نفر اونم فقط صورتاشون یادمه نه اسماشون! امروز که 13 فروردین بود و سیزده بدر ، دوباره  یادشون افتادم. یاد مشقا... یاد اون دفترچه یادداشت کوچیکم که توش مینوشتم چیا دارم تا فراموشم نشه! و ... و یاد پیک شادیم! همون که همش عیدا با من میومد مسافرت و با من بر میگشت!! اما لاشم باز نمیشد!! یاد شبای سیزده بدر افتادم که بعد از کلی بازی و خستگی وقتی بر میگشتم خونه تازه یاد پیک شادی خالیم میفتادم و کلی گریه میکردم... بنده خدا خواهرم تا صبح برام همشو پر میکرد بعضی جاهاشم خالی میذاشت!!!  من همیشه نمراتم بیست بود! میرزا بنویس خوبی نبودم!! هیچ وقت!! اما ذهنم همیشه فعال بود! با هوش بودم و درسو تو کلاس یاد میگرفتم! اما یه مشق نوشتن من حتی یه صفحش هم کلی طول میکشید!! پیک شادی یادت بخیر... دوستای گلم یادتون بخیر... بچه ها دنبال خیلیاتون گشتم ، تو ف.ب ، تو ت.ئ.ی.ت.ر ، تو تمام موتورهای جستجو دنبالتون گشتم اما هیچ کجا نبودید... اگه یه روزی این مطلبو خیلی اتفاقی تو یه جستجو ، تو یه نگاه گذری یا هر چی دیدید ... برام اینجا نظر بذارید... حتما یه نظر بذارین.... حتی اگه اون روز من نبودم... اسماعیل محمدنژاد

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۵۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

مدت زیادی بود که چیزی ننوشته بودم. دلم برای کلبه تنگ شده بود ، وقتی داشتم میرفتم کلی فکر کردم که تو چه زمان هایی مطلب بنویسم توی  وبلاگم و از سفرم براتون بگم. ولی خب نشد چون دسترسی به اینترنت نداشتم. ظاهرا واجب شد تو اولین فرصت یه لپ تاپ بخرم! با گوشی سعی کردم وبلاگ رو بروز کنم اما خیلی سخت بود مگر اینکه به کامپیوتر وصلش میکردم که اونم چون نوکیا سوآیت ( Nokia Suite ) نداشتم نمیشد و خلاصه نشد که بشه!! سفر خوبی بود. جای همگی خالی! فکر میکنم از تمام عید هایی که به شمال سفر کرده بودم این سفر و این عید بیشتر بهم چسبید ولی خب خیلی دلچسب تر می تونست باشه اگه ارتباطم با فضای مجازی قطع نمی شد. یک عالمه برنامه برای کوچه باغ عید داشتم که متاسفانه از چند جهت برنامه هام به هم ریخت. یکی از دوستان قرار بود از طرف فنز برام کاری انجام بده که نداد. از این طرف خودم یه قرار مصاحبه ی کوچولویی با شهیار قنبری عزیز داشتم و همه چی از جمله سوالات هم هماهنگ شد اما متاسفانه جوابش هنوز به دستم نرسیده ، البته خود شهیار بهم گفته بود که سرش شلوغه و تو اولین فرصت پاسخ میده ، هنوزم منتظر اون هستم. با چند تا از هنرمندان هم از طریق ایمیل تماس گرفتم برای مصاحبه که جوابی نیومده. خلاصه اینطوری شده که یه خورده دست دست میکنم برای کوچه باغ چهارم...  تو فرصت های بهتر اگه شد از سفرم بیشتر میگم.

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۱ ، ۲۰:۵۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
فردا شب میرم مسافرت ؛ هنوز برای فردا بلیط رزرو نکردم اما قصد دارم این کارو انجام بدم! میرم لاهیجان اما برگشتم با خداست! احتمالا قبل از نیمه ی دوم تعطیلات بر میگردم. تو مسافرت وبلاگ نوشتن خیلی لذت بخش تره حتی اگه مجبور باشم برم کافی نت حتما این کار رو خواهم کرد. تو فکر کوچه باغ هم هستم و اگه خدا بخواد این شماره به موقع منتشر میشه و بیشتر از دو شماره ی قبلی مورد توجه قرار میگیره. دیگه فعلا همین تا ببینیم چی میشه...
  • ۰ نظر
  • ۲۳ اسفند ۹۰ ، ۰۵:۵۷
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی