Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۱۳۴ مطلب با موضوع «خاطرات شخصی» ثبت شده است

دیشب و پریشب به پیشنهاد خواهر جان رفتیم دو نفری تئاتر کمدی بیژن و سیمین. محل برگزاریش جنب سالن آمفی تئاتر استاد شهریار توی بوستان ولایت تهران بود. شب اول که رفتیم شروع پرده ی اول کمی تو ذوق می زد...شروع کش دار و سکوت طولانی مدت و قطع و وصلی صدا باعث شد که همون اول پشیمون بشم که چرا اومدم به این تئاتر دسته چندمی که قرار بوده کمدی باشه! اما کم کم که تئاتر جون گرفت و گرم شد به قدری خندیدم که وقتی تئاتر تموم شد تمام گونه هام از طولانی شدن خنده هام به شدت درد میکرد... شاید خیلی امکانات کم بود اما نویسنده ، کارگردان و بازیگران این تئاتر به قدری زیبا کارشونو انجام دادن که منو خواهرم همون شب مصمم شدیم شب بعدش هم بریم!! این بود که دیشب هم به تماشای این تئاتر رفتیم و باز هم خندیدیم حتی با اینکه یک بار دیده بودیمش. خلاصه جاتون خالی و اینکه اگه اطراف بوستان ولایت هستید حتما به دیدن این تئاتر کمدی برید. پر از دیالوگ های خنده دار و موسیقی شاده و البته بازیگر واقعا توانای  نقش "قربون خان" که من اصلا یه دل نه صد دل عاشقش شدم!!  واقعا دست همشون درد نکنه که شبمون رو زیبا کردن و البته دست خواهر جان هم درد نکنه که پیشنهاد داد بریم اونجا! از جمله جاهایی بود که منو به زور برد و به زور برگردوند!!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیروز یه برنامه ای میدیدم ، یه بنده خدایی تو لس آنجلس فوت کرده بود ، مراسم اونو داشت نشون میداد. اسمشو بگم احتمال فیلتر هست و دوست ندارم به واسطه ی فیلتر شدنم به روح آن تازه از دست رفته هی درود بفرستم! چیزی که برام جالب بود این بود تو جمعی که بودن خیلی از خوانندگان اونوری و ... بودن. وقتی داشتن پیکرش رو جابجا میکردن ببرن به سمت جایی که مراسم داشتن مثل رسومات ایرانی-اسلامی " لا اله الا الله " رو با صدای خیلی بلند فریاد میزدند! و البته گریه می کردند... در طول مراسم هنرمندایی که اومده بودن اکثرا میگفتن "حیف که زودتر با ایشون آشنا نشدم!" که این هم همون ایرانی بودن و ایرانی موندن رو نشون میده... آخر مراسم هم همگی با صدای بلند "صلوات" می فرستادن. حالا اینکه اون دختری که تو کلیپ فلان خواننده میرقصه و چیزی نپوشیده چیه و این صلوات فرستادن چیه....؟! اما بعدترش که فکر کردم یاد خودم افتادم. ماها هممون کم و بیش همینجوریم... تا نیاز نداریم یاد خدا نمی افتیم... همینکه حاجت داریم جانمازمون پهن میشه... تا مرگ رو نزدیک نمی بینیم بی خیال اون دنیاییم و وقتی مرگ رو می بینیم هراسون بیاد خدا و ذکر خدا میفتیم. یکی تو اون مراسم حرف قشنگی زد که حرف منم هست. میگفت : " ماهی یک بار آدم به زندون سر بزنه ، یه بار به بیمارستان و یه بار هم به قبرستون ! زندن برای اینکه ارزش آزادی رو بفهمی ، بیمارستان برای اینکه قدر سلامتیتو بدونی ، قبرستون برای اینکه بدونی تهش میری همونجا..." من خودمم به این حرف اعتقاد دارم و هر از گاهی یه سری به غسالخونه ی بهشت زهرا میزنم... فضای عجیبیه وقتی اونجا میبینی که یکی رو دارن غسل میدن... بوی کافور بدجوری عصبیت میکنه.... بوی مرگ میاد خیلی.... یکی صورتش له شده تو تصادف و یکی خیلی جوون بوده و بر اثر گازگرفتگی مرده... بازماندگانشونو می بینی که زار زار گریه میکنن... و تو.... و تو به این فکر میکنی که کاش دیگه هیچ وقت مسیرت اینوری نباشه مگه اینکه خودت رو غسل بدن برای سفر آخرت..........
  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۱ ، ۰۷:۲۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
همیشه از بچگی به ما یاد دادن که " کتاب  بهترین دوست ماست! " ولی مشکل همیشگی نظام آموزشی ایران این بوده که هیچ وقت مفاهیم رو به ما نیاموختند!! اینکه یعنی چی که کتاب بهترین دوسته؟ اینکه باید کتاب خوند و چرا باید خوند؟ اصلا اینکه چی باید خوند؟ خیلی وقتها شده که کتابی رو هدیه گرفتیم و یا کتاب رو دیدیم و خریدیم! حتی دیدم کسانی رو که کتاب رو میخرند چون از جلدش خوششون اومده! کلا مدتی هست که خودم به جرگه ی کتاب خونها اضافه شدم! قبلا خیلی کم میخوندم! نهایتا سالی دو تا! ولی همیشه به کتاب خوندن علاقه داشتم. یه وقتی بود که هر زمان یه کتاب غیر از کتاب درسی باز میکردم همش معادلات ریاضی و شیمی و فیزیک جلوی چشمام رژه میرفتن و اعصابم خورد می شد و به خودم میگفتم بجا کتابای غیر درسیم بشینم کتاب درسیامو بخونم کنکور قبول شم! شاید یکی از دلایل نخوندن کتاب تو این چند سال اخیر همین بود. ولی همه ی ما خیلی زمانهایی رو براحتی و در غفلت از دست میدیم. زمانهایی که میشه تو اون ساعات کتاب خوند. ولی بجای خوندن کتاب عموما سعی میکنیم تفریح کنیم ؛ شاید اینم یکی از کمبودهای ماست! کمبود از سرگرمی و تفریح و هیجان درست و حسابی! همیشه عادت کردیم به اینکه یهویی یه کاری انجام بدیم. من خودم هیچ وقت نتونستم برنامه هایی رو که برای حتی یک هفته برنامه ریزی کردم بیش از یک یا دو روز اجرا کنم! خیلی عوامل هست که توی برنامه ریزی ها و بهم ریختگیشون دخیله ؛ مهمترینش اینه که بلد نیستم برنامه ریزی کنم! مثلا وقت برنامه ریزی گاهی جو میگیره و تو 24 ساعت که حداقل 7-8 ساعتش رو خوابم 25 مدل کار مختلف رو برای خودم برنامه ریزی میکنم که انجام بدم!! خیلی وقتها در طول این سالها بوده که برنامه ریزی کردم در طول روز یک ساعت کتاب بخونم و یا کارهای دیگه... ولی از اونجا که اینجا ایرانه و همه ی کارها یهویی انجام میشه ، مثلا یه روزی برنامه ریختم که فلان ساعت کتاب بخونم ، فلان ساعت برم بیرون فلان کارو انجام بدم و ... ولی یه تماس تلفنی از یه دوست ، یه بیرون رفتن الکی ، یه خرید ناگهانی ، یه مهمونی یه شام یه عروسی و خیلی چیزای دیگه باعث میشه نه تنها اون ساعت که خیلی ساعت های قبل و بعد از اون ساعت رو هم از دست بدم! احتمالا خیلی ها هم هستند که مثل من نمیتونن یه کار برنامه ریزی شده انجام بدن!  به اصطلاح " کار برنامه ریزی شده به ما نیومده! " اون چیزی که منو وا داشت به نوشتن این پست و جرقه ی اصلیش بود این بود که امروز یه مستندی نگاه میکردم ، یه فردی رفته بود کتاب فروشی برای تعطیلاتش کتاب خرید. البته قبل و بعد از اون هم خیلی ها اومدن و کتاب خریدن و اون تعداد بالای خرید کتاب برام جالب بود. البته ناگفته نمونه اون کتاب فروشی تو یه شهر قدیمی و کوچک هلند بود!  جدا از تعداد بالای مراجعین ( در حالی که اینجا کتاب فروشی ها اکثراً مگس می پرونند! مگ اینکه کتاب فروشی مربوط به دروس کنکوری و دانشگاهی باشه! ) هدف اون خریداری که برای تعطیلاتش و سفر دو هفته ایش کتاب خریده بود برام جالب بود! به خودم گفتم: " ما که میخوایم بریم سفر اول باید کلی پول جمع کنیم تا خیالمون از بابت جیب راحت باشه! جیب که نه! از بابت شکم راحت باشه که هر جا رسیدیم یه غذای توپ بخوریم! یه تفریحگاه درست و حسابی بریم و پول داشته باشیم خرج کنیم و... بعد از جور شدن پول از یک هفته زودتر فکر همه ی مقدمات سفر و پیش و پس سفر رو میکنیم حتی فکر اینکه شارژر یادم نره رو هم میکنیم و توی کاغذ یادداشت میکنیم یادمون نره! اما تنها چیزی که هیچ وقت 90% ماها حتی به فکرش هم نمی افتیم اینه که یه کتاب خوب بخریم داریم میریم سفر بخونیمش!!! " راستش به اون خریداره حسودیم شد!
  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۱ ، ۲۲:۴۵
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
ای بابا! این تولد من تو خرداد هم واسه ی خودش داستانی شده ها! قبلاً که میشنیدم خردادیا تنوع طلبن میگفتم این حرفا کدومه؟! من نمونش! کو؟! نیستم! هزارتا چیز میگفتن توی طالع بینی های خورشیدی و چینی و ژاپنی و ملامینی و مسی!! که من همشونو رد میکردم و خودم رو مثال میزدم و یه جورایی : " آفتاب آمد دلیل آفتاب! " شده بودم واسه خودم!حالا بعد این سالها می بینم من ، همونی که ادعام می شد هیچ کدوم از اون خلقیات خردادیا ، چه خوب و چه بد رو ندارم همشونو یک جا تو خودم جمع کردم! تازگیا خیلی عصبی هم شدم. گمونم از بیکاریه. گمون که نه مطمئنم. می شینم واسه خودم حرص می خورم. درس هم که قربونم بره نمیخونم... نمیدونم چمه. اصلا یکی از دلایلی که مصمم شدم کتاب " موفقیت نامحدود در بیست روز " رو تهیه کنم و بخونم همین چیزا بوده. گفتم بخونم شاید یه فرجی شد! الانم امیدوارم بشه!  یه جمله ی تکراری که خیلی تو این وبلاگ تکرار کردم... " دلم برای خودم تنگ شده ... " آی اسماعیل کجایی...؟ چه خوب می شد برگردی همونجایی که باید باشی.... کاش بیای و بازم با من یکی بشی... این روزام همینجوری میگذره! خودم با خودم حرف میزنم! اصلاً یه وضعی..!
  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۴۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
مدتی قبل یه دوست عزیزی بهم گفت برو کتاب " موفقیت نامحدود در بیست روز " رو بخون. به دردت میخوره و به حال این روزات خیلی میاد!  راستش اون روز یکمی خندیدم تو دلمو گفتم کار من از این کارا گذشته که یه کتاب بخواد گره از کارم وا کنه...! اما خب همیشه آدما دلشون میخواد برای رها شدن از مشکلاتشون به هر چیزی چنگ بزنن بلکه واقعا جوابی بگیرن. خب اون دوست رو هم من خیلی قبول داشتم و به همین خاطر این کتاب رو گرفتم. امروز تازه دومین روز رو خوندم. به نظرم پولی که بابت تهیه ی این کتاب داده شده جای دوری نرفته! واقعا کتاب خوبیه و آدم رو به خودش میاره... خیلی دلم میخواد به برنامه هاش عمل کنم و سفت و جدی بگیرم و یه روز در میونش نکنم و نگم الان حال دارم و الان حال ندارم باشه برای فردا!!  فکر میکنم اون دوست خیلی دوستم داشت که این پیشنهاد رو به من داد. منم به شما همین پیشنهاد رو میدم. شمام کتاب موفقیت نا محدود در بیست روز اثر آنتونی رابینز و ترجمه ی فریبا جعفری رو بخونید...
  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۳۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
یه مدت بود اینجا ننوشته بودم دلم برای اینجا تنگ شده بود. برای نوشتن... این آهنگ روی وبلاگمو خیلی دوست دارم با اینکه قدیمیه ولی همیشه صدای علیرضا عصار  و ش. عقیلی رو خیلی دوست داشتم و تو این آهنگ که هر دو در کنار هم خوندنش مطمئناً برام لذت بخش تر هم شده ؛ بین خواننده های ایرانی مانی رهنما ، حامی ، علی لهراسبی ، علیرضا عصار ، قاسم افشار ، فرزاد فرومند و سعید پورسعید رو دوست دارم.  البته خواننده های دیگه هم هستند که دوستشون دارم. مثل راما که خیلی از تن صداش و آهنگاش خوشم میاد و یا نریمان. اما بطور کلی آهنگ هایی که موسیقی کار شده تری دارند رو بیشتر می پسندم. ***** چند وقت پیش روی وبلاگ یکی از دوستان یه جمله ای نوشتم که خودم از جملم خوشم اومد!  " چنین است رسم روزگار... دور باش تا عزیز بمانی..! نزدیکی بیشتر از دوری تو را از من دور میکند!!! "  حالا برو بشین فکر کن بین من چی گفتم!!  **** انتخابات تموم شد. از بین کسانی که من بهشون رای دادم حدود 50 % رأی آوردن ، ببینم زورشون میرسه تو مجلس یا نه!!   امیدوارم هر تصمیمی که برای کشور گرفته میشه اول از همه منافع مردم رو در نظر بگیره و بعد چیزای دیگه رو... **** تو این چند وقت یکی از دوستان وبلاگی رفت خانه ی خدا. راستش هر وقت خواستم اه بکشم و بگم کاش منم قسمتم بشه دیدم هنوز خیلی راه مونده تا آمادگیش رو بدست بیارم و ظرفیت این رو داشته باشم که برم خانه ی خدا و پاک بشم و بر گردم... شاید هنوز قدرت درک اینکه به خونه ی خدا رفتن چه نعمتیه و چه رحمتی رو نتونستم در خودم ایجاد کنم... اونم با این همه گناه... خلاصه لیلی سا امیدوارم که این سفر تاثیرش رو توی روحیه و زندگیت به خوبی و روشنی بذاره... **** بینام بانو از اون رفقای وبلاگی جذابه... خیلی از پستهایی که میذاره جالبه برام.  پست آخرش یه عکسی گذاشته بود و یه مطلب خنده دار. بعد همینطور که داشتم میخوندم به این فکر میکردم که این عکسه چه ربطی داره به این مطلب که وقتی رسیدم به انتهای مطلب دیدم نوشته " عکسه هیچ ربطی به مطلب نداره!  " **** خب دیگه امروز زیاد نوشتم. باقیش برای یه وقت دیگه. ولی یک چیزی خیلی ناراحتم میکنه. آمار بازدید وبلاگم بد نیست اما هیچ کدوم خواننده ی ثابت نیستن... هیچ کدوم از دوستای وبلاگی بهم سر نمیزنن. اکثرشون منتظرن من برم به وبلاگشون سر بزنم و بعد بیان به وبلاگم سر بزنن. منم گاهی میرم اما نظر نمیذارم. خوشم نمیاد از این روابط زورکی و نظرات الکی و آبدوغ خیاری که "قشنگ بود بای!" یا یه چیزی توی این مایه ها که اکثراً حتی پست رو نخونده نظر میدن....
  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۰۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز صبح رفتم کتابخونه و چند ساعتی فیزیک خوندم. خسته که شدم نزدیکای ساعت 2 بود که برگشتم خونه. بعد از ظهر یه سر رفتم بیرون و یه سری خرید انجام دادم. هنوز فرصت نشده باقی کتاب رو بخونم. 3 تا کتاب تو نوبت دارم که هر 3 تا رو هم خیلی دوست دارم هر چه زودتر بخونم و تموم کنم. اولیش " موفقیت نا محدود در بیست روز " هستش ، دومی " فاطمه ، فاطمه است " و سومی هم " از زبان داریوش. الان خوابم نمیاد احتمالا برم سراغ کتاب آنتونی رابینز که همون موفقیت نا محدود در بیست روزه. ببینم بعد از بیست روز به موفقیت میرسم یا نه؟!
  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۰:۴۶
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیروز با پسرداییم رفتیم بهشت زهرا... یهو به سرمون زد بریم مزار شهدا ، یه شهید اونجا بود به اسم شهید پلارک... باورم نمیشد ولی از قبرش بوی گلاب میومد... واقعیِ واقعی بود... سنگ قبرش نمناک بود و میگفتن هر چقدر هم با چفیه و ... خشک کنی از هر سمتی خشک کنی از سمت دیگه باز نمناک میشه...   آدرس روی تصویر مشخصه. بهشت زهرای تهران ، مزار شهدا ، قطعه ی 26. البته به اون محدوده نزدیک بشید بوی گلاب شمارو به مزار شهید میرسونه... فضای خیلی جالبیه...   حتما هر از گاهی به مزار شهدا برید. روحیه ی آدم عوض میشه. شهدایی بودن که دو برادر شهید شدن و یکی پیدا شده و اون یکی مفقود الجسده... راجع به شهید پلارک اگه فرصت شد بعدا بیشتر می نویسم...
  • ۰ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۷:۱۲
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

امشب با خواهرم و بچه های فنز پرشین بلاگ رفتیم پردیس قلهک. دور هم جمع شدن خوبی بود.فیلم هم از نظر موضوعی فیلم خاص و جالبی بود اما از اون فیلم های انتها باز بود که باید خود مخاطب تهش رو می بست. موضوع فیلم رو خیلی دوست داشتم و می تونست بهتر از این باشه. در کل شب خوبی رو گذروندم. جای دوستان سبز...

  • ۰ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۶:۵۰
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
چند روزی بدجوری دچار نوستالژی دوران کودکیم و به خصوص مدرسه شدم. همش میشینم و عکس های اون زمان رو نگاه میکنم. دلم خواست عکس اول ابتداییم رو بذارم تو وبلاگم. دیروز آلبوم عکسمو باز  کردم و به رغم اینکه نگران این بودم که نکنه با باز کردن چسب برگه ی آلبومم عکسم و یا خود اون برگه خراب بشه ، بازم این عکس رو برداشتمو اسکن کردم تا بذارم تو وبلاگم. آخه از بین این همه دوستخوب حتی یه عکس یا یه نشونی هم تو اینترنت نبود یا حداقل به چشم من نخورد. گفتم این عکسو بذارم بلکه شاید یکی از اونایی که تو این عکس هستن خودشونو ببینن و منو به یاد بیارن و دوباره شاید همدیگه رو یه روزی ببینیم... برای دیدن عکس در سایز اصلی کلیک نمایید  کلاس ۱/۱ - دبستان ابوذر - جوادیه تهران - ۱۳۷۴/۰۲/۱۷ اون خانوم مهربون که تو عکسه معلومه که معلم کلاسه!! خانوم خدایی! ایشالله همیشه سلامت باشه. سمت چپ خانوم خدایی ، علی خدایی هستش ( پیراهن ۴ خونه پوشیده ) تو ردیف بالا دیگه اسامی رو به خاطر نمیارم متأسفانه.  تو ردیف پایین از سمت چپ اونی که وایساده اسمش " حمزه ولایی " هستش. اولین نفری که نشسته کنارش منم! همیشه دست به سینه بودما!! کنارم " مسعود برزگر نشسته که خیلی با هم دوست بودیم و البته خیلی شیطون بود. کنار مسعود یکی از دوستای خیلی خیلی عزیزم بود که اسمش یادم نمیاد. نمیدونم احسان بود یا محسن شایدم هیچ کدوم...! متأسفانه بقیه رو هم به خاطر نمیارم. دلم برای همشون تنگ میشه. فقط میخوام براشون آرزو کنم که همیشه سلامت و خوشحال باشن با جیبی پر از پول....
  • ۰ نظر
  • ۱۵ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۲۰
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
Sourire

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی