Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ازدواج» ثبت شده است

امروز اتفاق خوبی برای وبلاگ آریوداد روی داد و اون قبول عضویت این وبلاگ در باشگاه نویسندگان میهن بلاگ بود. از امروز امکانات بیشتر و بهتری در اختیار من و وبلاگم قرار می‌گیره ؛ از جمله سیستم پسندیده شدن پست‌ها توسط خوانندگان ، آمار دقیق بازدیدها به تفکیک پست‌ها ، پسندیده شدن‌ها ، سیستم عامل‌ها و... و همین‌طور سیستم مدیریت فایل که به من اجازه میده فایل‌های مورد نیازم رو روی سرور میهن‌بلاگ بطور مستقیم و بدون نیاز به آپلود سنتر ذخیره کنم.از اینکه به میهن‌بلاگ پیوستم احساس خوبی دارم گرچه از اینکه بعد از 5 سال از پرشین‌بلاگ جدا شدن باعث میشه گاهی دلم برای این سرویس قدیمی تنگ بشه ، اما این سیستم قدیمی پرشین بلاگ بود که با مشکلاتی که داشت من رو به عنوان یک کاربر و همین‌طور سیستم مدیریت غلط هواداریش منو به عنوان یکی از اعضای فعال - در زمینه وبلاگ‌نویسی - فنز پرشین بلاگ از خودش روند. به هر حال فکر نکنم هیچ کدوممون از این موضوع خیلی ناراحت باشیم و به خصوص فکر نکنم اصلاً طرف مقابل براش این موضوع اهمیتی داشته باشه!! عصر جمعه دلم برای بانو تنگ شده بود ؛ بانو برای دخترخاله‌ی کوچیکش که اول ابتدایی هستش سفارش خرید یک مقنعه داده بود که خیاط محله‌ی ما طرف قرارداد با مدرسه‌شون بود. این موضوع بهونه‌ی خوبی بود که برم به دیدن بانو! عصر با یک شاخه گل رفتم به دیدن بانو که اون روز منزل پدربزرگش بود و برای پختن فتیر نذری کمک می‌کرد.رسیدم و کمی با هم گپ زدیم و بعد من چون باید می‌رفتم بنگاه خداحافظی کردم اما مادرخانومم اصرار کرد که امشب شام باید بریم خونه‌ی خاله‌ی بانو که تازه از مشهد برگشته بودند من هم به اجبار قبول کردم اما گفتم میرم بنگاه و شب برمی‌گردم. اما باز هم با اصرار ایشون تصمیم بر این شد که ماشین پدرخانومم رو برداریم و همراه بانو برگردم منزل خودمون و ایشون رو بذارم خونه‌مون و خودم برم بنگاه و زمان برگشتن برگردم و با بانو بریم خونه‌ی خاله! کمی بعد از اینکه راه افتادیم آمپر ماشین چسبید به ته و چراغ‌های Stop ماشین روشن شدن!! تا به خودم بیام و تصمیم بگیرم چه کاری باید انجام بدم تو لاین سرعت پشت چراغ قرمز موندیم و ماشین خاموش شد و دیگه هم استارت نخورد!! دیگه دست نگه داشتم یه بنده خدایی اومد کمک کرد و هل داد و ماشین رو گذاشتیم یه گوشه‌ای زنگ زدیم پدرخانوم مهربان سوار بر رخش رسید و کمک کرد که ماشین رو راه بندازیم. البته قبلش به ایشون اطلاع دادم که تسمه پاره شده و توی راه تسمه بخرن بیارن! خلاصه اون شب من به بنگاه نرسیدم و زنگ زدم و عذرخواهی کردم گفتم شرمنده من نمیام امشب! بعد با خیال راحت از اینکه در کنار بانو هستم از لحظاتم لذت بردم.این بود انشای ما! نتیجه‌ی اخلاقی : 1- هیچ‌گاه وسیله‌ی شخصی فرد دیگری رو قرض نگیرید حتی به اصرار!2- همیشه توی خودرو یک عدد تسمه ، چراغ ، فیوز و ابزار لازم رو به همراه داشته باشید!3- هنگامی که به معیارهای انتخاب همسر فکر می‌کنید حتما توجه کنید که پدر همسر آیندتون از ویژگی‌های فنی خوبی برخوردار باشه تا در مواقع ضروری به یاری شما بیاد و تو خیابون نمونید و زانوی غم بغل نگیرید!4- اصلاً پدرخانوم باید مثل پدرخانوم من مهربون و تک باشه!! بزنیم به تخته چشم نخوره ایشالله!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیشب که شب عید بود همراه خانواده رفتیم خونه‌ی نامزدم. گرچه از نظر سنی پدر و مادر من خیلی بزرگتر هستن اما به لحاظ اینکه بابا و مامان خانواده‌ی داماد بودن و معمولا خانواده‌ی داماد میرن خونه‌ی خانواده‌ی عروس به من لطف کردند و شب عید رفتیم اونجا عید دیدنی.خدا رو شکر هر وقت میرم اونجا خیلی راحتم و این موضوع برمی‌گرده به شرایط مناسبی که خانواده‌ی همسرم برام محیا کردن . اما خب نمی‌دونم چرا معمولا وقتی همراه خانواده میرم اونجا خجالتی میشم!! اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می‌شنوید! بی سر و صدا می‌شینم و به حرف‌های بقیه گوش می‌کنم در حالی‌که تو حالت طبیعی اینجوری نیستم‌ها!! اصلا این شرم و حیا کشته منو! خلاصه اینکه دیشب یکی از اون شبای نامزد بازی و ازین حرفا بود!! البته خیلی هم نموندیم.فکر کنم شاید نیم‌ساعت یا 45 دقیقه‌ای بیشتر نشد.آخه بابا خسته بودن.راستش آخر شبی داشتم به این فکر می‌کردم که کی این مشکلات ما تموم میشه با خیال راحت میریم سر خونه و زندگیمون...؟!پی نوشت : دوستای خوبم عید قربان به همتون مبارک. هر روز زندگیتون پر از شادی و نشاط باشه انشالله.
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
به یاد دارم وقتی سن و سال کمتری داشتم و نوجوان بودم ، متولدین دهه ی پنجاه میگفتن : " ما نسل سوخته هستیم " . حتماً این جمله برای خیلی ها آشناست و البته که پر بیراه هم نیست! اما حداقل 50 تا 60% همین نسل سوخته به هر طریقی که بود ، چه به کمک لیاقت شخصی و چه به کمک آشناییت و پارتی بازی به یک شغل مناسبی دست پیدا می کرد و حداقل امورات زندگیش رو میچرخوند و میتونست ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده ؛ مابقی هم یا از کشور خارج شدن و یا برای پیدا کردن شغل به زحمت افتادن و در کل زیاد وضعیت مناسبی نسبت به هم نسل هاشون نداشتن.اما اگر قبول کنیم که دهه ی پنجاهی ها نسل سوخته هستند ، نام دهه شصتی ها رو چی باید گذاشت؟؟ ما نسلی هستیم که دیگه شغلی پیدا نمیشه و دیگه پارتی ها هم نمیتونن به داد جوانهای نسل ما برسن و براشون کاری دست و پا کنند...اونهایی که تو مجلس میشینن و قانون تصویب میکنند و تو خصوصی ترین مسائل زندگی زناشویی انسانها دخالت میکنند و از بالا دستور میدن که بچه دار بشید ، آیا فکری به حال آینده ی اون بچه هم کردن؟؟ اون کسی که دهه ی شصت دستور داد همه بچه دار بشن نسل ایران در خطره الان کجاست؟ چرا به داد ماها نمیرسه؟ بچه فقط به درد گوشت دم توپ میخوره؟؟ الان میاد بگه من گفتم بچه دار بشید و خودم مسئولیتش رو بر عهده میگیرم؟ میاد بپرسه جوون مشکلت چیه؟ میاد بگه کار نداری بیا بذارم سر یه کار درآمد خوب داشته باشی؟ میاد یه کمکی بکنه برای خونه دار شدن جوونا؟بچه هایی که امروز بخاطر سیاست های دولت و مجلس پا به دنیا میذاره چی؟ برای اون فکری شده؟ برای شغلش؟ برای ازدواجش؟ برای مسکنش؟ دلم خیلی خونه...خسته شدم...نه کار درست حسابی...نه در آمدی ...من چجوری باید از پس هزینه های ازدواج و زندگی بر بیام؟خدا از حق من نگذره.من و همه ی هم نسل های من به گردن همه ی اونهایی که از ثروت این ملت و کشور بی رویه برداشت میکنند اما به داد ما نمیرسن حق داریم ...به خدا ما هم حق زندگی داریم...ما هم حق آرامش و آسایش داریم...اهل دود و دم و رفیق بازی هم نبودیم که بگیم خربزه میخوری باید پای لرزش بشینی...من یک گناهکارم...گناهم اینه که بی خبر بودم و به دنیا اومدم ... همین و بس ...
  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۴۷
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

این روزها بدجوری ذهنم درگیره. شما خودت رو بذار جای من تا ببینی چه حال بدی دارم ... از یه طرف دانشجوام و از طرفی مسئولیت ازدواج رو قبول کردم و یک ساله که با بانو نامزدیم و خیلی صحیح نیست که زیاد نامزد بمونیم و از طرفی شغل درست و حسابی گیرم نمیاد. 3 ساله توی یه دفتر املاک کار میکنم بدون بیمه. خدا رو شکر از بیکاری بهتره ولی تو این تورم حقوقم همینجوری به آخر ماه نمیرسه . هزینه دانشگاه و رفت و آمد و قسط ها ...

حالا چجوری من با چه امیدی برم زیر یک سقف؟ درسته که امیدم باید به خدا باشه اما پول خیلی مهمه ... در آمد خیلی مهمه ... با این حقوقی که الان دارم واقعا نمیدونم الان به من میشه گفت شاغل یا باید بهم بگن بیکار؟؟!!

آهای شمایی که میگی نرخ بیکاری ما خیلی پایینه چشم داری جوونای بیکار این مملکت رو ببینی؟؟ آهای شمایی که قانون میذاری سقط جنین زندانی داره و آهای شمایی که میگی بچه دار شید از هزینه هاش خبر دارید؟؟

آهای شمایی میگی ازدواج کنید تا به انحراف کشیده نشید داری یه خونه بهمون بدی ؟ یه سر پناه ؟ یه کار خوب ؟

کاش یکی صدای ما رو هم بشنوه ...همیشه از خدا خواستم بازم میخوام هیچوقت هیچ مردی رو چه جوون و دم ازدواج و چه ... شرمنده ی زنش نکنه ...

بگو آمیــــــن !

همین و بس ...

  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
من در مدتی که نبودم تغییر خاصی نکردم! زندگیم هم دستخوش تغییرات خاصی نبود و نمیدونم که این موضوع یعنی خوب یا بد؟!۲۷ بهمن ماه اولین سالگرد ازدواج (عقد) من و خانومی بود. نمیدونم تا چه حدی تونستم خوشحالش کنم یا اصلا تونستم خوشحالش کنم یا نه. ولی سعی کردم کاری رو که در توانم هست رو انجام بدم.مدتی که نبودم به اینترنت دسترسی نداشتم و الان هم که این مطلب رو می نویسم به لطف وایمکس خانومی هستش که بهم قرض داده.----------------------توی زندگی یه وقتایی آدم یه تصمیماتی میگیره که بعضی وقتا ممکنه از اون تصمیمات پشیمون بشه بعضی وقتا هم ممکنه رضایت بخش باشه. خیلی از این تصمیمات نتایجشون ممکنه برامون مهم باشند و برخی هم کم اهمیت ؛ گاهی بعضی از تصمیمات هستند که جبران‌پذیرند و باعث کسب تجربه میشن ؛ اما یک سری از تصمیمات مهم توی زندگی آدم هستند که اگر توی اتخاذشون اشتباه کنی و بخصوص اگه روی اشتباهت هم پافشاری کنی ممکنه نتایج تلخی به بار بیاد که اثراتش یا جبران‌پذیر نباشند و یا اگر هم سخت نگیریم  و جبران‌پذیر تصورشون کنیم بالاخره برای مدتی نسبتا طولانی می تونند زندگی ما رو دستخوش فشارها و تغییراتی کنند. مثلا یکیش همین ازدواجه! من خیلی وقت‌ها شده که با همسرم حرفم میشه و یا توی یک سری مسائل اختلاف نظر داریم ولی اینقدر همسرم خوب و مهربونه که خیلی سریع میتونیم به یک تفاهم و نتیجه مطلوب برسیم. جدای از همه ی این سبک مسائل یک سری قوائد هست که هر انسانی ممکنه برای خودش قائم به یک سری از اونها باشه! مثلا من روی نوع لباس پوشیدن همسرم حساسم ، برام مهمه که پوشش مناسب باشه نه به این معنی که حتما چادر باشه ولی دوست ندارم مثلا مانتوش کوتاه باشه و یا... قوانینی از این قبیل که برای خیلی هامون مهمه گاهی جزو همون مسائلی قرار می‌گیرند که اگر درست و به موقع راجع بهشون تصمیم نگیری و یا تصور کنی که بعدا درست میشه ممکنه شدیداً به مشکل برخورد کنی! همه ی اینها رو گفتم که بگم من با همسرم اگرچه توی یک سری مسائل ممکنه اختلاف نظر داشته باشیم ولی اینقدر با گذشت هر روز به انتخاب درستم ایمان میارم که گاهی خودمم ناراحت میشم که چرا سر یک مسئله‌ی جزئی توقع دارم همسرم کوتاه بیاد! گاهی شاید لازمه این من باشم که بگم من اشتباه میکنم!امشب از اون شب‌هایی بود که مطمئن شدم که در انتخابم اشتباه نکردم و از صمیم قلب و با تمام وجود حس کردم خداوند اینقدر دوستم داره که...........................................................هدیه‌ی بزرگی بهم داد . . .من همسرم رو عاشقانه دوست دارم . . .تا همیــــــــــــــــــــشه . . .تا ابــــــــــــــــــــــــــــد . . .
  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۱۳
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
خیلی از جوانها این روزها به موضوع ازدواج خنده ی تلخی می زنند! وقتی بحث ازدواج پیش می آید بلافاصله حرف فلان دوست و فلان آشنا را پیش می کشند که بخاطر مهریه ی زنش در زندان است زنش با فرد دیگری ازدواج کرده چون پولدارتر بوده و یا فلان آشنا را مثال می زنند که زنش را در اتاق خواب با مرد دیگری در حال معاشقه دیده اما چون 1360 سکه مهر زنش کرده نمی تواند از زنش جدا شود و به قول آنها مثل جا کلیدی زنش شده است!البته همه ی این موارد درست است و وضعیت اخلاقی جامعه ی ما رو به نزول می رود و به شدت پایه های خانواده این روزها می لرزند از وجود خیانت ها... که البته بر عکس زمان گذشته این بار بیشتر خیانت ها از سمت زنان صورت می گیرد ؛ اما به نظر من اگر هر کسی در انتخاب خود دقت داشته باشد ، راجع به همسرش با عقل و تدبیر و نه فقط از روی زیبایی و احساسی زود گذر تصمیم گیری کند و صد البته راجع به خانواده ی همسر مقابلش تحقیق کند به احتمال قوی این چنین انتخابی نه تنها محکوم به شکست نیست که حتما به ازدواجی پایدار تبدیل می شود ...اگر بخواهیم می توانیم با یک انتخاب مناسب عاشقانه زندگی کنیم . . .
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
از ایمیل های ارسالی که هر روز برام میفرستند این ایمیل جزو قشنگترین و پر معناترین ایمیلی بود که یک دوست به من فرستاد. حتما این مطلب رو در ادامه بخونید...    وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم. یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام. در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ۱۰ سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم. همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت. شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم. جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی‌آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید.  با تشکر از سایت ایران ویج برای ارسال نظر درباره ی این مطلب در ایران ویج کلیک نمایید
  • ۰ نظر
  • ۰۶ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۴:۱۹
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
چندتا عمه ی پیر داشتم همیشه توی عروسی ها میومدن سیخونک میزدن تو پهلوم در گوشم میگفتن بعدی تویی,بعدی تویی!!  البته دیگه این کار رو نمیکنن,چون توی ختم ها منم باهاشون همین کارو کردم!!  ***** امشب ،شب تولدمه مامانم میگه:”،برو جارو و گردگیری کن،شب مهمونا میان. ” میگم: مامان من تازه به دنیا اومدم،برم جارو کنم؟ " رفته زیر پتو میگه من هم تازه زاییدم، باید استراحت کنم!!  ***** قدیما ظرف یکبار مصرف نبود، دختر همسایه دوبار میومد، یه بار نذری میاورد، یه بار میومد واسه ظرفش، آدم فرصت فکر کردن و تصمیم گیری داشت. بعد میگن چرا آمار ازدواج کم شده شما دارین فرصتها رو از جوونا میگیرین... والا
  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۰۶
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
For the rest of my Life Maher Zain (Muslim Swedish singer...)     I praise Allah for sending me you my love You found me home and sail with me And I`m here with you Now let me let you know You`ve opened my heart I was always thinkin that love was wrong But everything was changed when you came along Oooooh And there's a couple of words I wanna say For the rest of my life I`ll be with you I`ll stay by your side honest and true Until the end of my time I`ll be loving you, loving you For the rest of my life Through days and nights I'll thank Allah for opening my eyes Now and forever I I`ll be there for you I know it deep in my heart I feel so blessed when I think of U And I ask Allah to bless all we do You`re my wife & my friend & my strength And I pray we`re together in Jannah Now I find myself I feel so strong I guess everything was changed when you came along Oooooh And there's a couple of words I wanna say For the rest of my life I`ll be with you I`ll stay by your side honest and true Until the end of my time I`ll be loving you, loving you For the rest of my life Through days and nights I'll thank Allah for opening my eyes Now and forever I I`ll be there for you     I know it deep in my heart & now that you`re here In front of me I strongly feel love And I have no doubt And I sing it loud that I will love U eternally For the rest of my life I`ll be with you I`ll stay by your side honest and true Until the end of my time I`ll be loving you, loving you For the rest of my life Through days and nights I'll thank Allah for opening my eyes Now and forever I I`ll be there for you  I know it deep in my heart
  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۹۰ ، ۲۳:۲۷
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز یک مطلبی رو از وبلاگی خوندم که خیلی بهش فکر کردم. کاری ندارم که واقعیت بود یا حاصل یک تخیل زیبا... هرچی که بود زیبا بود و من به این فکر میکردم که چقدر زیبا بود اگر چنین عشقی هم میان ما بود... ما اینچنین عاشق کسی میشدیم و کسی هم اینچنین عاشق ما... دروغ نبود... دو رویی نبود... بی وفایی نبود... همه اش خوبی و بود و سر مستی و خوشبختی... این متن رو در ادامه ی مطلب میذارم به همراه لینک وبلاگ منبع... دوست دارم بخونید و نظرتونو بگید... خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام میدادند، ابتدا و انتهای کلاس ، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.هم رشته ای داشتم که شیفته ی یکی از دختران هم دوره اش بود.هر وقت این خانم سر کلاس حاضربود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت:استاد همه حاضرند!و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!در اواخر دوران تحصیل ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرده است: هیچ کس زنده نیست ... همه مردند..!! لینک منبع
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی