Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۱۳۴ مطلب با موضوع «خاطرات شخصی» ثبت شده است

امشب طی یک مسیری سوار تاکسی شده بودم. کنار راننده یک خانم میان‌سالی نشسته بود و مشغول صحبت بودند. خانومه داشت از اوضاع بد جامعه تعریف میکرد و میگفت پسرم سی سالشه دنبال یک دختر خوب میگرده اما نمیتونیم پیدا بکنیم براش!! راننده ناگهان از جا پرید و گفت نه خانوم!! این همه دختر خوب!! دخترای ایرانی خیلی خوبن!!نگاه به مانتوشون نکن دلشون صافه و ...!! بعد بحث رسید به اینجا که راننده گفت منم یه دختر دارم عاشقشم! میاد میگه بابا این مانتو رو بپوشم؟ منم میگم خودت ببین مناسبت هست یا نه؟؟ من کاری ندارم!! بعد کلی تعریف و تمجید که دختر من هزارتا خواستگار داره پاشنه‌ی درمون رو از جا کندن! (نمیدونم تو این دوره زمونه اینجوری هم میشه واقعا آیا؟!) منتظریم صفر تموم بشه بگیم بیان دیگه خستمون کردن!! دخترم مهندسه ماهی دو میلیون درآمد داره و...این رو که گفت این بار خانومه از جا پرید و یک تکونی به خودش داد و گفت : احسنت خیلی خوبه که دستش توی جیب خودشه! پسر منم مهندسه ماهی سه میلیون تومن حقوقشه!!! (این حقوق‌های میلیونی رو کجا میدن ما هم بریم وایسیم تو صف والله!! ) خلاصه یکی این گفت و یکی اون جواب داد! منم تو دلم داشتم میگفتم بابا میخواید دختر و پسرتون رو به همدیگه بندازین روتون هم نمیشه!! آخه راننده 4 تایی اومده بود که بین این همه خواستگار یه خواستگار خیلی خوب داره دخترش که فوقش دیپلم داره -شما بخوانید فوق دیپلم!- و ماهی یک میلیون و پانصد هزار تومان درآمد داره -من موندم لیسانسه‌هاش بیکارن یا دارن برای دو زار پول همه کاری انجام میدن چجوری به فوق دیپلم این حقوق رو میدن؟!- میخوایم بدیمش به اون!! اما بعد که شنید خانومه پسر مهندس داره و درآمد 3 میلیونی (مثلاً) هی داشت گرا میداد که حیف دیگه من دختر ندارم بدم به شما و هی این جمله رو تکرار میکرد که خانومه در بیاد بگه شما که هنوز دخترتو ندادی شمارتونو بدید بعد از صفر بیایم ما هم ببینیم!! کاملاً این موضوع تابلو بود. اما خب خانومه هم که به نظر میومد راجع به نیکی‌ها و درآمد پسرش 4تایی که چه عرض کنم 6تایی اومده روش نمیشد این تعارف رو بزنه چون اگر میرفتن احتمالاً تابلو میشد که همچین درآمدی نداره پسرش و صاحب همچین کمالاتی هم نیست احتمالاً!!البته خدا عالمه که حرف‌هاشون چقدر صحت داشت اما گمون نکنم حتی 5 درصدش درست باشه . به خصوص اینکه بعد از پیاده شدن خانومه از میانه‌ی راه راننده در اومد و گفت اصلا من از عاشورا و محرم و صفر متنفرم و هیچ چیزی رو قبول ندارم و همش دروغه و ... در حالیکه چند دقیقه قبلش گفته بود منتظریم صفر تموم بشه!! کسی که اعتقاد نداره بدون شک منتظر تموم شدن صفر نمیشه که خواستگارهای سمج رو راه بده خونش!!من که هر چقدر سعی کردم فکر کنم 4تایی نیومدن نشد! به هر حال لحظات شادی رو برای من بوجود آوردن دستشون درد نکنه!!!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
این چند وقت اخیر خیلی تحت فشار هستم. بدجوری دارم اذیت میشم ؛ کار درست و حسابی گیزم نمیاد که ته ماه بدونم یه آب باریکه‌ای هست ، البته شکر خدا تو این بنگاهی که هستم کم و بیش روزی میرسه ولی با این امید نمیشه یه زندگی مستقل شروع کرد. کار دولتی که قربونش برم گشتم نبود نگرد نیست. شرکتهای خصوصی هم فوق 600/000 میدن که اون هم کفاف رفت و آمدش رو نمیده. همش میگم خدا میرسونه اما کی..؟!خیلی خستم...هنوزم به خدا امید دارم ایشالله درست میشه...این نیز بگذرد...مگه نه؟!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
من و همسرم مدتی قبل از ازدواج با هم در ارتباط بودیم. بعضی روزهای مهم مثل روز تولدش و روز سالگرد آشناییمون و... رو که با هم جشن می‌گرفتیم و کنار هم بودیم ، از با هم بودنمون فیلم می‌گرفتیم و حسمون رو در اون لحظه می‌گفتیم تا یادمون بمونه چه لحظه‌های زیبایی رو کنار هم سپری کردیم!!دروغ نگفته باشم ، بعد از عقدمون به مرور زمان همه‌چیز رنگ و بوی طبیعی به خودش گرفت و رو به عادی شدن رفت! نه به این معنی که همدیگه رو دوست نداریم و یا علاقمون نسبت به هم کم شده باشه ؛ نه! اما عادی شد! مثلاً قبلاً که با هم جایی قرار می‌گذاشتیم دل توی دلمون نبود تا لحظه‌ی دیدار برسه. یا وقتی به هم می‌رسیدیم چقدر شیطنت می‌کردیم و بازیگوشی می‌کردیم و بالا و پایین می‌پریدیم. چقدر قدم می‌زدیم...چه درخت‌هایی که شاهد جیک جیک‌‌های عاشقانه‌ی ما بودند و چه باران‌ها که عاشقانه زیرشان خیس می‌شدیم و قدم می‌زدیم...گاهی وقت‌ها فیلم‌های آن روزها رو که نگاه می‌کنم متوجه‌ی گذشت زمان می‌شم و یادم می‌افته عاشق یک دختر معمولی نشدم! من عاشق کسی شدم که واقعاً نمی‌شد و نمیشه که دوستش نداشت!من عاشق همسرم هستم و هر بار که می‌بینمش این جمله رو با تمام وجود بهش میگم و شاید این جزو معدود چیزهایی باشه که شامل گذشت زمان نشده و برامون عادی نشده هرگز...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
از دیروز همسرم منزل ما مهمان بود. امشب وقتی که رفت خیلی دلم گرفت. هنوز نرفته بود دلم براش تنگ شد. الانم که نشستم پشت سیستم یه حال عجیبی دارم. دل‌تنگی یه حس طبیعیه ولی حالی که من دارم دل‌تنگی محض نیست. حس می‌کنم یه تیکه از وجودم کمه. حس کمبود دارم...کاش هیچکس از معشوقش حتی برای یک لحظه دور نشه...آمین...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

یادش بخیر ...این آهنگ همیشه روزهای آخر تابستان از تلویزیون پخش می‌شد...باز آمد بوی ماه مدرسهبوی بازی‌های راه مدرسهامروز هوس کردم یک بازی وبلاگی راه بندازم. هر کسی توی وبلاگ خودش خاطره‌ی اولین روز مدرسه رو بنویسه و لینکش رو برای بقیه دوستان بذاره تا بخونیم ، ضمناْ اگه از دوران مدرسه رفتنش چیزی یا کسی هست که دلش براش تنگ شده از اون هم بنویسه ؛ هم خاطراتمون زنده میشه و هم از خواندن خاطرات بقیه‌ی دوستان لذت می‌بریم و براشون نظر می‌گذاریم. هر کسی یک جور خاطره‌ای داره و فکر کنم کار جالبی باشه.پی نوشت: یادمه روز اول مدرسه همیشه از اینکه از خانواده جدا بشم ترس داشتم. به خصوص اینکه من آمادگی هم نرفته بودم و هیچ ذهنیتی نسبت به چند ساعت دوری توی یک محیطی خارج از خونه و دور از خانواده نداشتم. یادمه که روز اول رو با پدر و برادر بزرگم محمّــد ، پا به مدرسه‌ی ابتدایی ابوذر ، ته یک کوچه‌ی بن بست توی خیابون ده متری اول جوادیه گذاشتم.پدرم چون معلم بود رفت و با همکاراش خوش و بش می‌کرد و سفارش منو می‌کرد که هوامو داشته باشن. وقتی زنگ خورد من دستم رو جدا نمی‌کردم و نمی‌رفتم.اما به هر ترفندی بود منو راضی کردند که برم سر کلاس. بابام گفت برو من همین جا منتظرت می‌مونم تا بیای.منم قبول کردم و بدو بدو رفتم بالا سر کلاس نشستم ردیف اول کنار پنجره و از اونجا هی دست تکون می‌دادم که یعنی من حواسم بهتون هست دارم نگاهتون می‌کنم نذارید برید!!

  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
از سال 85 یکی از دغدغه های من وبلاگ نویسی بوده و قبل تر از اون هم به خاطره نویسی مشغول بودم. نوشتن رو همیشه دوست داشتم. همیشه دوستانم رو به وبلاگ نویسی تشویق کردم و مدتی هم بصورت داوطلبانه و فعالانه بصورت یک گروه حرفه ای وبلاگ نویسی کردم که راه برای ادامه میسر نشد ...جدا از لذتی که وبلاگ نویسی برای من داره وبلاگ خوندن هم برای من لذت بخشه. بخصوص اگر نقاط مشترکی با نویسنده داشته باشم و چه نقطه ی اشتراکی بهتر از بچه محل بودن با نویسنده و چه موضوعی بهتر از محله ی مشترک و زادگاه مادری؟!مجید درویشی پهمدانی یکی از بچه های گل روستای پهمدانه که مدتهاست جسته و گریخته خبرهایی رو از روستای پهمدان در وبلاگش منتشر میکنه. حالا بعد از 3 سال وبلاگ نویسی ، وبلاگمجید تبدیل به یک وبلاگ دوست داشتنی شده که علاوه بر مطالب جالبش گاهی اخبار محله رو هم از اونجا مطلع میشم.برای مجید عزیز آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم همین جور به وبلاگ نویسی در مورد زادگاه مادریمان با پشتکار ادامه بده.روستای زیبای من ، بالا محله ی پهمدان
  • ۰ نظر
  • ۳۱ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۲۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
در هفته ای که گذشت به چندین شرکت کوچک و بزرگ برای درخواست استخدام و مصاحبه مراجعه کردم. تقریباً روزی نبود که برای مصاحبه نرفته باشم. اکثر اونها هم با من تماس گرفتند که برای استخدام مدارک ببرم. اما زیاد محیطشون رو پسند نکردم. کارشون رو دوست نداشتم و یا با یه حساب دو دو تا چهارتایی به این نتیجه رسیدم که مسیر مناسبی برای رفت و آمد ندارند و کلاً به دلم نچسبید. یکی دو جایی هم رفتم که اونها شرایط من رو نمی پذیرفتند و فکر میکردند برای زمینه ی کاری اونها نمیتونم مفید باشم.دیروز و امروز دو مصاحبه توی شرکت DigiKala داشتم و محیط اینجا و شرایط کاریش رو خیلی خیلی دوست داشتم. به نظر خودم مصاحبه خوب پیش رفت اما یک ایرادی که داشت این بود که کارفرماها معمولا این سوال رو میپرسن که تو که رشته ی تحصیلیت مهندسی رباتیک هستش چرا این کار رو انتخاب کردی و برای چه مدتی میخوای اینجا باشی؟ خب این سوال رو دوست ندارم. احتمالا تو ذهن پرسش گر اینجور به نظر میاد که وقتی من درسم تموم بشه از اونجا میرم اما واقعا اینطور نیست. خیلی نسبت به نتیجه ی مصاحبه ی استخدامی تو جاهای دیگه ای که رفته بودم حساس نبودم ولی اینجا رو خیلی دوست داشتم. هم از نظر محیط کاری و هم از نظر نوع برخورد کارمنداش که کلا فضا پر از انرژی مثبت بود. برای همین از ظهر که برگشتم نگرانم و منتظرم که آیا به من زنگ میزنن یا نه..؟
  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۱۲:۱۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

حتماً خیلی وقت ها شده که کتاب هایی رو خوندید و یا فیلم هایی رو تماشا کردید که بر اساس زندگی یک سری اشخاص نوشته و ساخته شده بودند. کتاب «دختری که حرف نمی زد» یکی از همین دسته کتابهاست که بر اساس زندگی و دست نوشته های میرا راد تنظیم شده و منتشر میشه. میرا همون دختر وبلاگ نویسیه که بارها قبلاً ازش صحبت کردم.توی سالهایی که گذشت من برخی از مطالبش رو نگهداری کرده بودم و این مدت اخیر به ذهنم رسید که داستان زندگی میرا میتونه حتی به یک رمان تبدیل بشه. اولش قصد داشتم شروع کنم به نوشتن و مخلوطی از تخیل و واقعیت رو بر اساس خاطرات میرا تبدیل به یک رمان کنم و براش یک پایان خوب در نظر بگیرم. اما بعد از گردآوری و تنظیم کردن دست نوشته های میرا به این نتیجه رسیدم که نیازی به این کار نیست و دست نوشته های خود میرا مستندتره و بهتره فقط یک امانت دار باشم. این بود که شروع کردم به یک سری ویرایش تو مطالب میرا و تنظیم اونها برای تبدیلش به یک رمان. بعضی غلط املایی های سهوی رو درست کردم اما خیلی از جاها لغاتی می بینیم که نویسنده عمداً غلط نویسی کرده بود و من هم ترجیح دادم دست بهشون نزنم...همونطور که توی مقدمه ی کتاب هم نوشتم ، مهم نیست که میرا یک تخیله یا واقعیت ...میرا در دسترسم نبود که ازش بابت انتشار این کتاب اجازه بگیرم اما گمان می کنم کسی که نوشته هاش رو قبلاً بصورت عمومی منتشر کرده با گردآوری مطالبش و انتشار اونها بصورت یک کتاب احتمالاً نباید مشکلی داشته باشه. البته از طریقی که میتونستم راجع به این موضوع بهش اطلاع دادم.امیدوارم از خوندن این رمان لذت ببرید.در آخر یک خواهش دارم و اون اینکه اگر قصد انتشار این کتاب رو در وبلاگ و یا وب سایت خود دارید فقط و فقط لینک دانلود زیر رو جهت دانلود به بازدیدکنندگانتون معرفی کنید تا از این طریق آمار صحیحی از تعداد خوانندگان این کتاب داشته باشیم.این کتاب با دو فرمت EPUB و PDF جهت دریافت آماده شده است و داری قابلیت BookMark می باشد.جهت دانلود رمان دختری که حرف نمیزد با دو فرمت EPUB و PDF یک کلیک کوچولو رنجه فرماییدpassword : Ariodaad.MihanBlog.Comجهت Extract کردن فایل دانلود شده از پسورد بالا استفاده نمایید.

  • ۱ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۵۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیروز برای امتحان ریاضی مهندسی رفتم دانشگاه . بعد از امتحان گشتم دنبال یه کارشناس... یه پاسخگو... یکی که به سوالم جواب بده و اگر میتونه مشکلم رو حل کنه...بعد از مراجعه به چند نفر راهنمایی شدم به یک اتاقی که یه خانمی نشسته بود ؛ گفتم :" سلام . ببخشید! من دانشجوی مهندسی رباتیک هستم ؛ نمره‌ی یکی از درس‌هام تا همین دو روز پیش یعنی روز قبل از امتحان اعلام نشده بود و من به گمان اینکه احتمالاً پاس نمیکنم ترم تابستون غیر حضوری برداشتم که امتحان بدم و پاس کنم.اما شب امتحان نمره اعلام شد و من قبول شدم و سر جلسه نرفتم. تکلیف چیه؟"در حالی که سرش به خودش گرم بود و صدا به زور از دالان گلوش تاب میخورد و بیرون میومد گفت:"همون نمره‌ی قبولیتون رد میشه."گفتم : " میدونم! شهریه چی میشه؟ قصور از دانشگاهه که دیر اعلام کرده!گفت:" سوخت میشه ...! "
  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۳ ، ۰۵:۴۳
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
متاسفانه چند روز پیش بازیگر مورد علاقه‌ی من ، " رابین ویلیامز " که یک کمدین مشهور و محبوب بود و خاطرات زیادی رو با فیلم‌هاش دارم فوت کرد. خیلی از فیلم‌هایی که بازی کرده بود و نوع بازگیریش رو دوست داشتم و شنیدن این خبر برای همه‌ی کسانی که دوستش داشتند شوکه کننده بود.برخی میگن علت مرگ خودکشی بوده، بعضی میگن مصرف زیاد مواد مخدر بوده و همسرش هم رسماً اعلام کرده که رابین ویلیامز به بیماری پارکینسون مبتلا بود. دلم از شنیدن این خبر خیلی گرفت ... این دومین خبر مرگ بازیگران هالیوودی در ماه گذشته است. البته جایی یک مطلب طنزی رو هم خوندم در مورد نحسی " رمزی " فوتبالیست تیم آرسنال که هر باری که گلزنی کرده یکی از چهره‌های سرشناس دنیا فوت کردند و مرگ رابین ویلیامز هم دو روز بعد از آخرین گلزنی "رمزی" بوده!!کاش این آخر راه این هنرمند 63 ساله نبود ...رابین ویلیامز در ویکی پدیا (یک کلیک کوچولو لطفاً)
  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۵۵
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
Sourire

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی