Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۲۵۶ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

کلاً الان جماعت دانشجو تازه میخوان وارد فصل امتحانات بشن اما امتحانات پیام نور در حال تموم شدنه!! از اون طرف هم همه کلاساشون شروع میشه پیام نور کلاس‌هاش دو سه هفته دیرتر شروع میشه. من دیگه حرفی ندارم که بزنم!!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
توی زندگی یک سری آدمها هستند که وجودشون در کنارت برات خیلی مهمه و در کنارشون احساس دلگرمی و خشنودی داری. انگار ته دلت قرص میشه وقتی کنارت هستند...مطمئناً اعضای خانواده همین حس رو برای ما به ارمغان می‌آورند. اما همپای اعضای خانواده ، دوستان خوب نعمت بزرگی محسوب میشن. دوستانی که لحظات زیبایی رو برات میسازن و بودنشون خیلی برات مهم و دلگرمی بخشه.من دوستان خوبی دارم اما فقط دو تا رفیق دارم! مهدی و میلاد! مهدی رو که سالهای زیادیه که از رفاقتمون می‌گذره...و اما میلاد...به طور حتم ، بدون لحظه‌ای درنگ و شک ، اگر از من بپرسید که طی 3 سال فعالیت توی محل کار قبلیت زمانی هم بوده که از بودنت در اونجا راضی بوده باشی جواب میدم :"فقط و فقط دور‌ه‌ای که با میلاد آشنا و همکار شدم و این دوستی و رفاقت به لطف خدا ادامه پیدا کرد..."میلاد یک دوست و رفیق فوق‌العادست. ازش خیلی چیزها یاد گرفتم.راستش من فردا امتحان دارم اما نشستم پای اینترنت چون تو دلم یه حسی بوجود اومده که دلم می‌خواست بشینم و بنویسم...سر شب میلاد بهم زنگ زد و طبق معمول کلی با هم صحبت کردیم. از تصمیم جدیدی که برای زندگیش گرفته به من گفت؛ از اینکه می‌خواد کوچ کنه و از تهران بره و با همسرش توی شهر دیگه‌ای سمت شمال کشور زندگی کنه. گرچه حتماً سالی یکی دوبار مسیرم به اون طرف می‌خوره و بدون شک میرم به دیدنشون اما از لحظه‌ای که شنیدم قصد فروش خونه‌شون رو گرفتن و قصد رفتن دارن دلم بدجوری گرفته ...البته براشون خوشحالم و مطمئنم جایی که میرن حتماً موقعیتی به مراتب بهتر و بالاتر از الان خواهد بود ، اما چه کنم که کمی خودخواهم و دلم برای میلاد تنگ میشه.براشون آرزومندم که هر جا میرن روز به روز موفق‌تر از گذشته باشن...میلاد جان دلم برات تنگ میشه... حتی از همین الان... پیش از موعد دلم برات تنگ شده... خیــــــــــــلــــــــــــــــــی دلم گرفته و فقط می‌خوام به آهنگ حسین زمان گوش کنم...تو نباشی ...همه ی ِ دریاها طوفانی میشنتو نباشی ...همه ی ِ پرستوها پر میکشنتو نباشی ...آینه ها لحظه به لحظه میشکننتو نباشی ...همه ی ِ غنچه ها پرپر میزنن.تویه آرامش ِ چشمای ِ تو آروم میگیرمتو میخندی و همینجازیر ِ بارون میمیرمتویه آرامش ِ چشمای ِ تو آروم میگیرمتو میخندی و همینجازیر ِ بارون میمیرم...تو نباشی ..همه ی ِ جهانم از هم میپاشهدیگه هیچ ستاره اینمی تونه زنده باشهتو همه دلخوشی ِ.دنیای ِ دلگیر ِ منیتو خود ِ منی که روح ِمنو آتیش میزنی.تو نباشی ...همه ی ِ دریاها طوفانی میشنتو نباشی ...همه ی ِ پرستوها پر میکشنتو نباشی ...آینه ها لحظه به لحظه میشکننتو نباشی ...همه ی ِ غنچه ها پرپر میزنن.تویه آرامش ِ چشمای ِ تو آروم میگیرمتو میخندی و همینجازیر ِ بارون میمیرمتویه آرامش ِ چشمای ِ تو آروم میگیرمتو میخندی و همینجازیر ِ بارون میمیرم
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امشب طی یک مسیری سوار تاکسی شده بودم. کنار راننده یک خانم میان‌سالی نشسته بود و مشغول صحبت بودند. خانومه داشت از اوضاع بد جامعه تعریف میکرد و میگفت پسرم سی سالشه دنبال یک دختر خوب میگرده اما نمیتونیم پیدا بکنیم براش!! راننده ناگهان از جا پرید و گفت نه خانوم!! این همه دختر خوب!! دخترای ایرانی خیلی خوبن!!نگاه به مانتوشون نکن دلشون صافه و ...!! بعد بحث رسید به اینجا که راننده گفت منم یه دختر دارم عاشقشم! میاد میگه بابا این مانتو رو بپوشم؟ منم میگم خودت ببین مناسبت هست یا نه؟؟ من کاری ندارم!! بعد کلی تعریف و تمجید که دختر من هزارتا خواستگار داره پاشنه‌ی درمون رو از جا کندن! (نمیدونم تو این دوره زمونه اینجوری هم میشه واقعا آیا؟!) منتظریم صفر تموم بشه بگیم بیان دیگه خستمون کردن!! دخترم مهندسه ماهی دو میلیون درآمد داره و...این رو که گفت این بار خانومه از جا پرید و یک تکونی به خودش داد و گفت : احسنت خیلی خوبه که دستش توی جیب خودشه! پسر منم مهندسه ماهی سه میلیون تومن حقوقشه!!! (این حقوق‌های میلیونی رو کجا میدن ما هم بریم وایسیم تو صف والله!! ) خلاصه یکی این گفت و یکی اون جواب داد! منم تو دلم داشتم میگفتم بابا میخواید دختر و پسرتون رو به همدیگه بندازین روتون هم نمیشه!! آخه راننده 4 تایی اومده بود که بین این همه خواستگار یه خواستگار خیلی خوب داره دخترش که فوقش دیپلم داره -شما بخوانید فوق دیپلم!- و ماهی یک میلیون و پانصد هزار تومان درآمد داره -من موندم لیسانسه‌هاش بیکارن یا دارن برای دو زار پول همه کاری انجام میدن چجوری به فوق دیپلم این حقوق رو میدن؟!- میخوایم بدیمش به اون!! اما بعد که شنید خانومه پسر مهندس داره و درآمد 3 میلیونی (مثلاً) هی داشت گرا میداد که حیف دیگه من دختر ندارم بدم به شما و هی این جمله رو تکرار میکرد که خانومه در بیاد بگه شما که هنوز دخترتو ندادی شمارتونو بدید بعد از صفر بیایم ما هم ببینیم!! کاملاً این موضوع تابلو بود. اما خب خانومه هم که به نظر میومد راجع به نیکی‌ها و درآمد پسرش 4تایی که چه عرض کنم 6تایی اومده روش نمیشد این تعارف رو بزنه چون اگر میرفتن احتمالاً تابلو میشد که همچین درآمدی نداره پسرش و صاحب همچین کمالاتی هم نیست احتمالاً!!البته خدا عالمه که حرف‌هاشون چقدر صحت داشت اما گمون نکنم حتی 5 درصدش درست باشه . به خصوص اینکه بعد از پیاده شدن خانومه از میانه‌ی راه راننده در اومد و گفت اصلا من از عاشورا و محرم و صفر متنفرم و هیچ چیزی رو قبول ندارم و همش دروغه و ... در حالیکه چند دقیقه قبلش گفته بود منتظریم صفر تموم بشه!! کسی که اعتقاد نداره بدون شک منتظر تموم شدن صفر نمیشه که خواستگارهای سمج رو راه بده خونش!!من که هر چقدر سعی کردم فکر کنم 4تایی نیومدن نشد! به هر حال لحظات شادی رو برای من بوجود آوردن دستشون درد نکنه!!!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
این چند وقت اخیر خیلی تحت فشار هستم. بدجوری دارم اذیت میشم ؛ کار درست و حسابی گیزم نمیاد که ته ماه بدونم یه آب باریکه‌ای هست ، البته شکر خدا تو این بنگاهی که هستم کم و بیش روزی میرسه ولی با این امید نمیشه یه زندگی مستقل شروع کرد. کار دولتی که قربونش برم گشتم نبود نگرد نیست. شرکتهای خصوصی هم فوق 600/000 میدن که اون هم کفاف رفت و آمدش رو نمیده. همش میگم خدا میرسونه اما کی..؟!خیلی خستم...هنوزم به خدا امید دارم ایشالله درست میشه...این نیز بگذرد...مگه نه؟!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
من و همسرم مدتی قبل از ازدواج با هم در ارتباط بودیم. بعضی روزهای مهم مثل روز تولدش و روز سالگرد آشناییمون و... رو که با هم جشن می‌گرفتیم و کنار هم بودیم ، از با هم بودنمون فیلم می‌گرفتیم و حسمون رو در اون لحظه می‌گفتیم تا یادمون بمونه چه لحظه‌های زیبایی رو کنار هم سپری کردیم!!دروغ نگفته باشم ، بعد از عقدمون به مرور زمان همه‌چیز رنگ و بوی طبیعی به خودش گرفت و رو به عادی شدن رفت! نه به این معنی که همدیگه رو دوست نداریم و یا علاقمون نسبت به هم کم شده باشه ؛ نه! اما عادی شد! مثلاً قبلاً که با هم جایی قرار می‌گذاشتیم دل توی دلمون نبود تا لحظه‌ی دیدار برسه. یا وقتی به هم می‌رسیدیم چقدر شیطنت می‌کردیم و بازیگوشی می‌کردیم و بالا و پایین می‌پریدیم. چقدر قدم می‌زدیم...چه درخت‌هایی که شاهد جیک جیک‌‌های عاشقانه‌ی ما بودند و چه باران‌ها که عاشقانه زیرشان خیس می‌شدیم و قدم می‌زدیم...گاهی وقت‌ها فیلم‌های آن روزها رو که نگاه می‌کنم متوجه‌ی گذشت زمان می‌شم و یادم می‌افته عاشق یک دختر معمولی نشدم! من عاشق کسی شدم که واقعاً نمی‌شد و نمیشه که دوستش نداشت!من عاشق همسرم هستم و هر بار که می‌بینمش این جمله رو با تمام وجود بهش میگم و شاید این جزو معدود چیزهایی باشه که شامل گذشت زمان نشده و برامون عادی نشده هرگز...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
گرچه که به دلیل سختی روزگار و زندگی وقت و شاید حال چندانی برای پژوهش نمانده اما شاید برای همه‌ی ما به خصوص جوان‌های هم سن و سال من بهتر باشه کمی وقت هم درباره‌ی تحقیق و حداقل مطالعه و شناسایی نمادهای فراماسونری (FreeMasonary) صرف کنیم. ش.ن توی وبلاگش نوشته بود که '' اول سراغ کمونیست ها آمدند، سکوت کردم چون کمونیست نبودم. بعد سراغ سوسیالیست ها آمدند، سکوت کردم زیرا سوسیالیست نبودم. بعد سراغ یهودی ها آمدند، سکوت کردم چون یهودی نبودم. سراغ خودم که آمدند، دیگر کسی نبود تا به اعتراض برآید. '' . حالا این داستان ماست! کابالا و فرقه‌های شیطان پرستی و فراماسون‌ها فقط برای دیگران نیست!! نشانه‌ها را به درستی بشناسیم و از خطرات نفوذ آنها به زندگیمان با خبر باشیم! شاید کمی خودمان را جمع و جور کردیم و (بیشتر) مطیع فرمان الهی شدیم![http://www.aparat.com/v/z9wPi]
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز پستی رو که مه‌سو خانم توی وبلاگش نوشته بود رو خوندم ؛ منم خیلی از مواقع دلم میخواد اگه یه روزی تونستم مسائل مالی زندگیمو رفع کنم ، حتماً از تهران برم... برم به یکی از روستاهای شمال کشور و تو سکوت و آرامش زندگی کنم... من حوصله‌ی این زندگی شلوغ و پر سر و صدا و پر از دود و دم رو ندارم!دلم میخواد برم یه جای سر سبز ، برای خودم کشاورزی کنم ، زندگی کنم... لذت ببرم از بارون‌های ناگهانی شمال کشور ، وقتی رانندگی میکنم بجای منظره‌ای پر از ماشین و راننده‌های کلافه و عصبی ، منظره‌ای از شالیزارهای کنار هم ببینم...نمیدونم این تهران جز گرونی و اعصاب خوردی چه چیزی به ماها داده که نمک‌گیرش شدیم و حتی اگر بخوایم هم نمی‌تونیم ازش دل بکنیم و بریم چند وقتی زنــــــــــدگــــــــــی کنیم!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیشب بعد از مدت‌ها خدا نعمت بارونش رو به ما عطا کرد. چه شب دل‌انگیزی بود. من خیلی بارون رو دوست دارم. گرچه خیلی‌ها هستن که بارون رو دوست دارن اما هستند کسانی که از بارون فراری‌اند.دیشب آسمون تهران دیدنی بود و بعد از مدت‌ها میشد یه نفسی کشید و کمی اکسیژن به این ریه‌های اکسیژن ندیده فرو داد!!کاش که بازم بارون بیاد؛ اصلا پاییزه و همین بارون‌ها و هوای دو نفرش ...!!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
از دیروز همسرم منزل ما مهمان بود. امشب وقتی که رفت خیلی دلم گرفت. هنوز نرفته بود دلم براش تنگ شد. الانم که نشستم پشت سیستم یه حال عجیبی دارم. دل‌تنگی یه حس طبیعیه ولی حالی که من دارم دل‌تنگی محض نیست. حس می‌کنم یه تیکه از وجودم کمه. حس کمبود دارم...کاش هیچکس از معشوقش حتی برای یک لحظه دور نشه...آمین...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

یادش بخیر ...این آهنگ همیشه روزهای آخر تابستان از تلویزیون پخش می‌شد...باز آمد بوی ماه مدرسهبوی بازی‌های راه مدرسهامروز هوس کردم یک بازی وبلاگی راه بندازم. هر کسی توی وبلاگ خودش خاطره‌ی اولین روز مدرسه رو بنویسه و لینکش رو برای بقیه دوستان بذاره تا بخونیم ، ضمناْ اگه از دوران مدرسه رفتنش چیزی یا کسی هست که دلش براش تنگ شده از اون هم بنویسه ؛ هم خاطراتمون زنده میشه و هم از خواندن خاطرات بقیه‌ی دوستان لذت می‌بریم و براشون نظر می‌گذاریم. هر کسی یک جور خاطره‌ای داره و فکر کنم کار جالبی باشه.پی نوشت: یادمه روز اول مدرسه همیشه از اینکه از خانواده جدا بشم ترس داشتم. به خصوص اینکه من آمادگی هم نرفته بودم و هیچ ذهنیتی نسبت به چند ساعت دوری توی یک محیطی خارج از خونه و دور از خانواده نداشتم. یادمه که روز اول رو با پدر و برادر بزرگم محمّــد ، پا به مدرسه‌ی ابتدایی ابوذر ، ته یک کوچه‌ی بن بست توی خیابون ده متری اول جوادیه گذاشتم.پدرم چون معلم بود رفت و با همکاراش خوش و بش می‌کرد و سفارش منو می‌کرد که هوامو داشته باشن. وقتی زنگ خورد من دستم رو جدا نمی‌کردم و نمی‌رفتم.اما به هر ترفندی بود منو راضی کردند که برم سر کلاس. بابام گفت برو من همین جا منتظرت می‌مونم تا بیای.منم قبول کردم و بدو بدو رفتم بالا سر کلاس نشستم ردیف اول کنار پنجره و از اونجا هی دست تکون می‌دادم که یعنی من حواسم بهتون هست دارم نگاهتون می‌کنم نذارید برید!!

  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی