Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۸۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

به خاطر دارم دوران تحصیل ابتدایی ، درسی داشتیم بنام شهر ما خانه‌ی ما...این درس باعث شد تا به امروز حتی یک آشغال روی زمین نریزم و حتی در مواقعی که سطل آشغال در دسترس نبود زباله‌ای که در دست داشتم رو همراهم نگه دارم تا به اولین سطل آشغال برسم و بندازم درون سطل.متأسفانه با وجود اینکه بارها راجع به این موضوع نوشتم ولی باز هم دلم میخ‌خواد بنویسم! بعضی‌ها ظاهراً این موضوع رو بد متوجه شدند و چون فکر می‌کنند شهر ما خانه‌ی ماست پس باید هرچه که در دست دارند روی زمین بریزند و تمام محتوای مغز و دل و روده و حلقشون رو روی زمین بریزند به سبکی که تو خونه‌ی خودشون هم انجام میدن حتماً!!!توی این مسیری که میومدم سر صبحی واقعاً حالم بد شد. من نمیدونم بعضی‌ها از کدوم فرهنگ دم می‌زنند؟!!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
یکی از دوستان همکار 32 سال سن داره و هنوز مجرده و البته وضعیت مالی خیلی مناسبی هم داره.ملک و ماشین و... هم داره و هم خرید و فروش میکنه. بنابراین وضع مالیش در حد توپه!دیروز بحث ازدواج پیش کشیده شده بود و خب من الان تو بنگاه نماد و مجسمه‌ی مردی شجاع -البته از دید آنها شما بخوانید بلا نسبت خر!- هستم که زود تصمیم به ازدواج گرفتم! این بنده خدا نگاه عجیبی به ازدواج و "زن" داره ؛ می‌گفت : " کسی که زن میگیره یعنی یه زنجیر بسته به دست و پای خودش ، کسی که زن می‌گیره عقلش ناقصه ، زن منشاء فساده و مرد رو خراب می‌کنه ، زن چه سودی برای من داره؟! یه نهار و شامه که میرم «ریحون» (کبابی سر کوچمون که کیفیت نسبتاً مناسبی داره). اگرم یه روز زن بگیرم دستپختش خوب نباشه بازم میرم ریحون!"راستش از نگاهش به زن خیلی متعجب بودم! گفتم مگه میخوای آشپز بگیری؟!گفت: پس چی؟!! این همه خرج کنم آشپزی هم نتونه بکنه اون چیزی که من میخوام با اون طعمی که من دوست دارم نتونه بپزه به چه دردی میخوره؟ بازم میرم ریحون!گفتم: خب مزش به همینه که دو نفری برید دیگه!گفت: نه! خودم تنها میرم! وقتی دروغ میگه میاد زن من میشه چرا باید دنبال خودم بکشنومش ببرم غذا بریزم تو شکمش؟! خودش هرچی درست میکنه فکر میکنه خوبه خودش بخوره!گفتم: مگه میری خواستگاری میپرسی دستپختت خوبه یا نه؟!گفت: پس چی؟! زن باید دستپختش خوب باشه خونه رو برام تمیز کنه و......نوع نگاهش برای من که مرد هستم خیلی تعجب آور و بعضی جاهاش ناراحت کننده بود. احساس کردم پولی که تو جیبشه باعث این نوع نگاهش شده ؛ البته این رو هم باید اضافه کنم که متأسفانه توی دورانی هستیم که بسیاری دخترها توی روابط غیر قابل قبول عرف جامعه از سنین پایین وارد میشن و همین موجب نوعی نگاه منفی به دخترها شده ؛ گرچه دیشب هم من به این دوستمون گفتم که جاهایی که تو رفتی حتماً جاهای مناسبی برای پیدا کردن زن خوب نبوده که نگاهت اینجوری شده! دختر خوب رو باید تو خانوادش پیدا کرد نه توی خیابون...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
سوره‌ی بقره - آیه‌ی 168 و 169ای مردم! از نعمتهای حلال و پاکیزه‌ای که در زمین است بخورید ؛ و از گامهای شیطان پیروی نکنید زیرا او دشمن آشکار شماست.او شما را فقط به بدی و کار زشت فرمان می‌دهد و نیز دستور می‌دهد آنچه را که نمی‌دانید به خداوند نسبت دهید.امروز توی بنگاه بحثی پیش کشیده شد مبنی بر اینکه ایرانی‌ها از دیرباز انسان‌های با فرهنگی بودند و از زمانی که اسلام وارد ایرانیان شد ، دزدی و دغل و کلاهبرداری و ... وارد ایرانیان شد!گوینده متصور بود که دین برای ایرانیان نبوده و برای اعراب بی‌فرهنگ آن زمان نازل شده ؛ استدلال هم می‌کرد که روایت هست مبنی بر اینکه اساساً دین برای این آورده شده که انسانهای نا اهل ، اهل شوند و بدانند که راه درست چیست و به آزار انسان‌های دیگر نپردازند و زمین را به گند نکشند! اسلام برای ایرانی‌های با فرهنگ نیامده! عرب‌ها به ایران هجوم آوردند و دینشان را به ما خوراندند و فکر می‌کردند چیزی که برای آنهاست باید شامل ما هم باشد و ما را هم مطیع آن کنند در صورتی که اینگونه نبوده! اصلاً ایرانی‌ها با فرهنگ بودند و نیازی به دین نداشتند! اسلام دینی است پر از خشونت آن هم برای اینکه در مقابل اعراب زبان نفهم آن زمان راه دیگری نبوده!!من تلاش کردم گوینده را قانع کنم که در اشتباه است. گرچه شکی در فرهنگ غنی ایرانیان باستان نیست اما دین برای این آمد که به انسان‌ها یادآوری شود دلیل زیستنش روی زمین چیست؟! انسان باید عبودیت کند و خدا را پرستش نماید!! گرچه انسان موجودی مختار است اما باید فرمان‌بردار باشد.در نهایت گوینده روی حرف خود ایستاد و من هم که چون ادعایی بر داشتن سواد کافی برای پاسخگویی به وی نداشتم از ادامه‌ی بحث صرف نظر کردم. اما واقعاً این اسلام است که فرهنگ ایرانیان را خراب کرده یا این بندگی نصفه و نیمه‌ی ماست که چهره‌ی اسلام را خراب کرده است؟!شیطان همیشه از راهی برای فریب دادن وارد می‌شود که تشخیص درست و غلط از هم سخت باشد...! کاش فریب شیطان را نخوریم...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز داشتم قدم میزدم چند قدم جلوتر یه پسری رو دیدم که مشخص بود کارگر ساختمونه ؛ همینجور که میرفت منم دنبالش چند قدم دورتر بودم. کوچه خلوت بود و 3-4 نفری با فاصله‌ی چند متر از همدیگه در حال اومدن بودند و متوجه شدم به هر کدوم از اونها که میرسه فارغ از اینکه طرف چه شکلیه ، کیه و چه کارست یه سوالی ازش می‌پرسه! کم کم بهش نزدیک می‌شدم که مجدد مکثی کرد و از یه جوون خوش هیکل که قد و بالایی به هم زده بود و مشخص بود آدم با شخصیت و ورزشکاریه پرسید : آقا من یه مقدار تریاک نیاز دارم!! داری یا کسی رو میشناسی ازش بگیرم؟!  پرده‌ی اول!کارگره : پسره : من : پرده دوم!کارگره : پسره : تریاک؟!! نه داداش من شیشه‌ میزنم! تریاک ندارم!! من : نتیجه‌ی اخلاقی :در چند سال اخیر با تدبیر دولت مردان نرخ اعتیاد به مواد مخدر و نیز توزیع کنندگان این نوع مواد به شدت کاهش پیدا کرده و به حدی موادی از قبیل تریاک نایاب شده که بیماران گرامی جهت رفع نیازشون مجبورن به این شکل دنبال مواد مخدر بگردن و انشاالله به زودی این بیماری اعتیاد از کشور ریشه کن خواهد شد و جا دارد همین جا از مسئولین گرامی کمال تشکر رو داشته باشیم!   ( وای بازم دماغم دراز شد! ) بی ربط نوشت  : چرا هیچکس روی این پست نظر نداد؟! من که خیلی این پست رو دوست دارم!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
من و همسرم مدتی قبل از ازدواج با هم در ارتباط بودیم. بعضی روزهای مهم مثل روز تولدش و روز سالگرد آشناییمون و... رو که با هم جشن می‌گرفتیم و کنار هم بودیم ، از با هم بودنمون فیلم می‌گرفتیم و حسمون رو در اون لحظه می‌گفتیم تا یادمون بمونه چه لحظه‌های زیبایی رو کنار هم سپری کردیم!!دروغ نگفته باشم ، بعد از عقدمون به مرور زمان همه‌چیز رنگ و بوی طبیعی به خودش گرفت و رو به عادی شدن رفت! نه به این معنی که همدیگه رو دوست نداریم و یا علاقمون نسبت به هم کم شده باشه ؛ نه! اما عادی شد! مثلاً قبلاً که با هم جایی قرار می‌گذاشتیم دل توی دلمون نبود تا لحظه‌ی دیدار برسه. یا وقتی به هم می‌رسیدیم چقدر شیطنت می‌کردیم و بازیگوشی می‌کردیم و بالا و پایین می‌پریدیم. چقدر قدم می‌زدیم...چه درخت‌هایی که شاهد جیک جیک‌‌های عاشقانه‌ی ما بودند و چه باران‌ها که عاشقانه زیرشان خیس می‌شدیم و قدم می‌زدیم...گاهی وقت‌ها فیلم‌های آن روزها رو که نگاه می‌کنم متوجه‌ی گذشت زمان می‌شم و یادم می‌افته عاشق یک دختر معمولی نشدم! من عاشق کسی شدم که واقعاً نمی‌شد و نمیشه که دوستش نداشت!من عاشق همسرم هستم و هر بار که می‌بینمش این جمله رو با تمام وجود بهش میگم و شاید این جزو معدود چیزهایی باشه که شامل گذشت زمان نشده و برامون عادی نشده هرگز...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
یک وقت‌هایی دلم تنگ می‌شود برای آن آقایی که می‌آمد به کوچه‌ی ما و فریاد می‌زد : " لبو دارم! لبو! "دلم تنگ می‌شود برای منی که با شنیدن صدایش با همان سادگی کودکانه بی آنکه لحظه‌ای از خودم سوال کنم بهای آن لبو چقدر است(؟!) ظرف به دست به کوچه می‌دویدم و چهره‌ی خندان آن آقای لبوفروش را می‌دیدم که به من به چشم یک مشتری همیشگی و خوش‌حساب نگاه می‌کرد! آن موقع‌ها نمی‌دانستم که چرا هربار که آن آقای لبوفروش می‌آمد به کوچه‌یمان و من برای گرفتن لبو به کوچه می‌دویدم ، مادرم دنبالم به کوچه می‌دوید!! لابد نگران من می‌شد!! اما چرا؟! مگر دم در رفتن خظر داشت؟! نه!! مادرم به دنبالم می‌دوید چون من نمی‌دانستم آن آقای خندان لبوفروش در ازای لبوهایی که در ظرف من می‌گذاشت از مادرم پول می‌گرفت!!!!دلم تنگ می‌شود برای آن آقایی که هفته‌ای یکی دوبار به کوچه‌یمان سر می‌زد و فریاد می‌زد : " چرخ و فلکـــه "و من با یک عدد 25 تومانی دو دور سوار چرخ و فلکش می‌شدم!! وقتی چرخ و فلک به نقطه‌ی اوج خود می‌رسید چه هیجانی داشت!!دلم تنگ می‌شود برای آن آقایی که زنگ خانه‌یمان را می‌زد و می‌گفت : "لطفاً ماهیانه‌ی ما را بدهید!!"من حتی دلم برای قطره‌های تلخ واکسن فلج اطفال هم تنگ شده است!!چند وقت پیش رفته بودم به محله‌ی قدیمی که دوران کودکی را در آن گذرانده بودم! هنوز خیلی چیزها را بخاطر می‌آوردم و بعضی چیزها دست نخورده سر جایشان مانده بودند! یاد محله‌ی قدیمی‌مان بخیر! یاد آقا جلال خدا بیامرز بخیر که هربار از مغازه‌اش خرید می‌کردم بدون آنکه از من چیزی بپرسد باقیمانده‌ی پولم را تنقلات و به خصوص اسمارتیس - همین مروارید خودمان! - می‌داد و من چه ساده فکر می‌کردم مجانی است!!این روزها گاهی حس می‌کنم دلم برای خودم هم تنگ شده است..!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز اتفاق خوبی برای وبلاگ آریوداد روی داد و اون قبول عضویت این وبلاگ در باشگاه نویسندگان میهن بلاگ بود. از امروز امکانات بیشتر و بهتری در اختیار من و وبلاگم قرار می‌گیره ؛ از جمله سیستم پسندیده شدن پست‌ها توسط خوانندگان ، آمار دقیق بازدیدها به تفکیک پست‌ها ، پسندیده شدن‌ها ، سیستم عامل‌ها و... و همین‌طور سیستم مدیریت فایل که به من اجازه میده فایل‌های مورد نیازم رو روی سرور میهن‌بلاگ بطور مستقیم و بدون نیاز به آپلود سنتر ذخیره کنم.از اینکه به میهن‌بلاگ پیوستم احساس خوبی دارم گرچه از اینکه بعد از 5 سال از پرشین‌بلاگ جدا شدن باعث میشه گاهی دلم برای این سرویس قدیمی تنگ بشه ، اما این سیستم قدیمی پرشین بلاگ بود که با مشکلاتی که داشت من رو به عنوان یک کاربر و همین‌طور سیستم مدیریت غلط هواداریش منو به عنوان یکی از اعضای فعال - در زمینه وبلاگ‌نویسی - فنز پرشین بلاگ از خودش روند. به هر حال فکر نکنم هیچ کدوممون از این موضوع خیلی ناراحت باشیم و به خصوص فکر نکنم اصلاً طرف مقابل براش این موضوع اهمیتی داشته باشه!! عصر جمعه دلم برای بانو تنگ شده بود ؛ بانو برای دخترخاله‌ی کوچیکش که اول ابتدایی هستش سفارش خرید یک مقنعه داده بود که خیاط محله‌ی ما طرف قرارداد با مدرسه‌شون بود. این موضوع بهونه‌ی خوبی بود که برم به دیدن بانو! عصر با یک شاخه گل رفتم به دیدن بانو که اون روز منزل پدربزرگش بود و برای پختن فتیر نذری کمک می‌کرد.رسیدم و کمی با هم گپ زدیم و بعد من چون باید می‌رفتم بنگاه خداحافظی کردم اما مادرخانومم اصرار کرد که امشب شام باید بریم خونه‌ی خاله‌ی بانو که تازه از مشهد برگشته بودند من هم به اجبار قبول کردم اما گفتم میرم بنگاه و شب برمی‌گردم. اما باز هم با اصرار ایشون تصمیم بر این شد که ماشین پدرخانومم رو برداریم و همراه بانو برگردم منزل خودمون و ایشون رو بذارم خونه‌مون و خودم برم بنگاه و زمان برگشتن برگردم و با بانو بریم خونه‌ی خاله! کمی بعد از اینکه راه افتادیم آمپر ماشین چسبید به ته و چراغ‌های Stop ماشین روشن شدن!! تا به خودم بیام و تصمیم بگیرم چه کاری باید انجام بدم تو لاین سرعت پشت چراغ قرمز موندیم و ماشین خاموش شد و دیگه هم استارت نخورد!! دیگه دست نگه داشتم یه بنده خدایی اومد کمک کرد و هل داد و ماشین رو گذاشتیم یه گوشه‌ای زنگ زدیم پدرخانوم مهربان سوار بر رخش رسید و کمک کرد که ماشین رو راه بندازیم. البته قبلش به ایشون اطلاع دادم که تسمه پاره شده و توی راه تسمه بخرن بیارن! خلاصه اون شب من به بنگاه نرسیدم و زنگ زدم و عذرخواهی کردم گفتم شرمنده من نمیام امشب! بعد با خیال راحت از اینکه در کنار بانو هستم از لحظاتم لذت بردم.این بود انشای ما! نتیجه‌ی اخلاقی : 1- هیچ‌گاه وسیله‌ی شخصی فرد دیگری رو قرض نگیرید حتی به اصرار!2- همیشه توی خودرو یک عدد تسمه ، چراغ ، فیوز و ابزار لازم رو به همراه داشته باشید!3- هنگامی که به معیارهای انتخاب همسر فکر می‌کنید حتما توجه کنید که پدر همسر آیندتون از ویژگی‌های فنی خوبی برخوردار باشه تا در مواقع ضروری به یاری شما بیاد و تو خیابون نمونید و زانوی غم بغل نگیرید!4- اصلاً پدرخانوم باید مثل پدرخانوم من مهربون و تک باشه!! بزنیم به تخته چشم نخوره ایشالله!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
حوزه‌ی سلامت یکی از حوزه‌های مهم برای جامعه است و به نظر من در طول چند سال گذشته از دکتر هاشمی نه تنها به عنوان بهترین وزیر بهداشت سال‌های اخیر که حتی می‌توان از وی به عنوان « بهترین وزیر » در دولت کنونی و دولت‌های گذشته یاد کرد. ایشان واقعاً زحمت‌کش هستند و از زمانی که ایشان حکم وزارت خود را دریافت کرده‌اند تاکنون خبرهای خوبی در حوزه‌ی سلامت شنیده‌ایم و شاهد تحولات خوبی بودیم. گرچه حوزه‌ی سلامت و بهداشت خیلی بیشتر نیازمند توجه بوده و هست ولی باید از تلاش‌های دکتر هاشمی به عنوان یک وزیر کار‌آمد و تلاش‌گر تشکر نمود.آقای وزیر!متشکرم! کاش همه مثل شما بودند..!پی نوشت (درخواست از وزیر محترم بهداشت و درمان کشور): وزیر محترم ، به عنوان یک شهروند ساکن تهران خواهشمندم در زمینه‌ی بیماری سرطان ، پارازیت‌های ماهواره‌ای و سیگنا‌ل‌های مضر شبکه‌های تلفن همراه نیز اقدام فرمایید.
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز پستی رو که مه‌سو خانم توی وبلاگش نوشته بود رو خوندم ؛ منم خیلی از مواقع دلم میخواد اگه یه روزی تونستم مسائل مالی زندگیمو رفع کنم ، حتماً از تهران برم... برم به یکی از روستاهای شمال کشور و تو سکوت و آرامش زندگی کنم... من حوصله‌ی این زندگی شلوغ و پر سر و صدا و پر از دود و دم رو ندارم!دلم میخواد برم یه جای سر سبز ، برای خودم کشاورزی کنم ، زندگی کنم... لذت ببرم از بارون‌های ناگهانی شمال کشور ، وقتی رانندگی میکنم بجای منظره‌ای پر از ماشین و راننده‌های کلافه و عصبی ، منظره‌ای از شالیزارهای کنار هم ببینم...نمیدونم این تهران جز گرونی و اعصاب خوردی چه چیزی به ماها داده که نمک‌گیرش شدیم و حتی اگر بخوایم هم نمی‌تونیم ازش دل بکنیم و بریم چند وقتی زنــــــــــدگــــــــــی کنیم!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

سال 76 یا 77 بود که سریال روزگار جوانی از شبکه‌ی تهران پخش شد. چقدر زود گذشت اون دوران. امشب لابلای کانال عوض کردن‌های بی‌هدفم رسیدم به شبکه‌ی تماشا که تازه میخواست سریال روزگار جوانی رو پخش کنه. قسمت اول بود. با وجود تمام کاستی‌هایی که امروز اینقدر بزرگ توی چشم میاد ، اون زمان چقدر این سریال رو دوست داشتیم و به دیدنش قانع بودیم. همیشه زمانمون رو طوری تنظیم میکردیم که تماشای این سریال رو از دست ندیم... تیتراژ این سریال هم که مثل بقیه‌ی آهنگ‌هایی که از تلویزیون و رادیوی اون زمان پخش میشد خوراک همخوانی من و سردرد گرفتن‌های اطرافیان من بود...!! زمان چقدر زود میگذره. 16 سال گذشت مثل یک چشم بر هم زدن...من همیشه توی مواجهه با نوستالژی‌های این‌چنینی کم میارم و دلم به شدت هوای اون روزها رو میکنه. خیـــــلی زندگی توی اون روزها شیرین‌تر و راحت‌تر بود... نبود؟! پی‌نوشت : الان متوجه شدم که کارگردان فصل اول این سریال که اسمش شاپور قریب بوده سال 91 فوت کرده  روحش شاد. اون زمان اینترنت و ... نبود که بدونیم کی کارگردانه و کی چی کارست. اطلاعات اینقدر سریع و راحت در دسترس نبودند. اینترنت رو کی ابداع کرد؟ دستش مرسی واقعاْ. بی‌ربط‌ نوشت : اگر کسی دوست داشت توی فید وبلاگ من یا بقیه ی دوستانش مشترک بشه و از بروز رسانی وبلاگ هاشون با خبر بشه ، راجع به فید خوان و نرم افزار مربوطه و لینک دانلودش و حتی نحوه ی اشتراک توضیحات مفصلی توی این لینک دادم که خوشحال میشم بخونید و توی فید وبلاگم مشترک بشید.

  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی