Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

Sourire

میزی برای کار|کاری برای تخت|تختی برای خواب|خوابی برای جان|جانی برای مرگ|مرگی برای یاد|یادی برای سنگ|این بود زندگی؟؟؟

سلام خوش آمدید

۲۵۶ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

بی تو واژه هایم بارانی می شود... زیر باران واژه ها انتظارت می کشم... تو چون خورشید باش... پر صلابت بر من و  واژه هایم بتاب...  اسماعیل محمدنژاد
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
شب قبل از نیمه ی شعبان و میلاد حضرت مهدی ( عج ) با دوستم که هم اسم آقا هم هست و اسمش مهدی هستش طبق روال هر ساله شربت و شیرینی تهیه کردیم و ایستگاه صلواتی راه انداختیم. البته امسال توی تهیه ی وسایل من نبودم چون امتحانا بود و... و مهدی و دوستاش زحمتشو کشیده بودن. من سینی ها رو می گرفتم لیوان می چیدم و شربت پر میکردم و دوستان می بردن. مهدی هم طبق عادت معهود! همه فن حریف بود و یه دقیقه پیش من بود یه دقیقه بعد سینی به دست می چرخید و ... جاتون خالی شب خوبی بود. بعد از تموم شدن شربت ها و شیرینی ها رفتیم یه سری هم به مهدیه ی تهران زدیم و قدم زنان و صحبت کنان برگشتیم و اون شب هم اونطوری تموم شد. روز میلاد حضرت، من و پسردایی جان ( که کمی از من کوچکتره و در شرف ازدواج ) رفتیم و به کارهای خونه ای که تازه خریده و داده بود دست گچ کار که سفید کاری کنه رسیدگی کردیم. برگشتنی یهو پسردایی جان آهی کشید و گفت ببین چنین روزی چه حالی میداد بریم جمکران.... منم تا تنور داغ بود و حرفش رو زمین نیفتاده بود به حرفش پر و بال دادم و گفتم همین الان بریم! ساعت 17:35 بود که با موتور!! راه افتادیم رفتیم قم!! ساعت نزدیک 20 بود که رسیدیم. وقتی رسیدیم همه رفتن نماز جماعت و در نیتجه ما که نمازمون شکسته بود نماز رو خوندیم به فرادا و به راحتی حرم حضرت معصومه زیارت کردیم. بلافاصله رفتیم مسجد جمکران ، به قول پسردایی جان! اونی که ما رو  برد تا اونجا خودش شاممون رو هم داد! وقتی رسیدیم یه صف دیدیم طویل!!! طویل که میگم یعنی تصور کنید چقدر طولانی بود! ایستگاه صلواتی  مسجد جمکران بود که داشت شام میداد. ما تو صف ایستادیم اما اون صف به اون جمعیت کلا 5 دقیقه انتظار هم برای ما نداشت! غذا رو که گرفتیم جاتون خالی نوش جان کردیم و دو رکعت نماز تحیت هم تو مسجد خوندیم و بعد از چند دقیقه چرخ زدن برگشتیم خونه. ساعت حدود 2 نیمه شب بود که رسیدیم. از فرط خستگی دیگه حسی نداشتیم ولی خودمونیم خیلی حال داد اون شبم...
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیشب و پریشب به پیشنهاد خواهر جان رفتیم دو نفری تئاتر کمدی بیژن و سیمین. محل برگزاریش جنب سالن آمفی تئاتر استاد شهریار توی بوستان ولایت تهران بود. شب اول که رفتیم شروع پرده ی اول کمی تو ذوق می زد...شروع کش دار و سکوت طولانی مدت و قطع و وصلی صدا باعث شد که همون اول پشیمون بشم که چرا اومدم به این تئاتر دسته چندمی که قرار بوده کمدی باشه! اما کم کم که تئاتر جون گرفت و گرم شد به قدری خندیدم که وقتی تئاتر تموم شد تمام گونه هام از طولانی شدن خنده هام به شدت درد میکرد... شاید خیلی امکانات کم بود اما نویسنده ، کارگردان و بازیگران این تئاتر به قدری زیبا کارشونو انجام دادن که منو خواهرم همون شب مصمم شدیم شب بعدش هم بریم!! این بود که دیشب هم به تماشای این تئاتر رفتیم و باز هم خندیدیم حتی با اینکه یک بار دیده بودیمش. خلاصه جاتون خالی و اینکه اگه اطراف بوستان ولایت هستید حتما به دیدن این تئاتر کمدی برید. پر از دیالوگ های خنده دار و موسیقی شاده و البته بازیگر واقعا توانای  نقش "قربون خان" که من اصلا یه دل نه صد دل عاشقش شدم!!  واقعا دست همشون درد نکنه که شبمون رو زیبا کردن و البته دست خواهر جان هم درد نکنه که پیشنهاد داد بریم اونجا! از جمله جاهایی بود که منو به زور برد و به زور برگردوند!!
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
دیروز یه برنامه ای میدیدم ، یه بنده خدایی تو لس آنجلس فوت کرده بود ، مراسم اونو داشت نشون میداد. اسمشو بگم احتمال فیلتر هست و دوست ندارم به واسطه ی فیلتر شدنم به روح آن تازه از دست رفته هی درود بفرستم! چیزی که برام جالب بود این بود تو جمعی که بودن خیلی از خوانندگان اونوری و ... بودن. وقتی داشتن پیکرش رو جابجا میکردن ببرن به سمت جایی که مراسم داشتن مثل رسومات ایرانی-اسلامی " لا اله الا الله " رو با صدای خیلی بلند فریاد میزدند! و البته گریه می کردند... در طول مراسم هنرمندایی که اومده بودن اکثرا میگفتن "حیف که زودتر با ایشون آشنا نشدم!" که این هم همون ایرانی بودن و ایرانی موندن رو نشون میده... آخر مراسم هم همگی با صدای بلند "صلوات" می فرستادن. حالا اینکه اون دختری که تو کلیپ فلان خواننده میرقصه و چیزی نپوشیده چیه و این صلوات فرستادن چیه....؟! اما بعدترش که فکر کردم یاد خودم افتادم. ماها هممون کم و بیش همینجوریم... تا نیاز نداریم یاد خدا نمی افتیم... همینکه حاجت داریم جانمازمون پهن میشه... تا مرگ رو نزدیک نمی بینیم بی خیال اون دنیاییم و وقتی مرگ رو می بینیم هراسون بیاد خدا و ذکر خدا میفتیم. یکی تو اون مراسم حرف قشنگی زد که حرف منم هست. میگفت : " ماهی یک بار آدم به زندون سر بزنه ، یه بار به بیمارستان و یه بار هم به قبرستون ! زندن برای اینکه ارزش آزادی رو بفهمی ، بیمارستان برای اینکه قدر سلامتیتو بدونی ، قبرستون برای اینکه بدونی تهش میری همونجا..." من خودمم به این حرف اعتقاد دارم و هر از گاهی یه سری به غسالخونه ی بهشت زهرا میزنم... فضای عجیبیه وقتی اونجا میبینی که یکی رو دارن غسل میدن... بوی کافور بدجوری عصبیت میکنه.... بوی مرگ میاد خیلی.... یکی صورتش له شده تو تصادف و یکی خیلی جوون بوده و بر اثر گازگرفتگی مرده... بازماندگانشونو می بینی که زار زار گریه میکنن... و تو.... و تو به این فکر میکنی که کاش دیگه هیچ وقت مسیرت اینوری نباشه مگه اینکه خودت رو غسل بدن برای سفر آخرت..........
  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۹۱ ، ۰۷:۲۱
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
همیشه از بچگی به ما یاد دادن که " کتاب  بهترین دوست ماست! " ولی مشکل همیشگی نظام آموزشی ایران این بوده که هیچ وقت مفاهیم رو به ما نیاموختند!! اینکه یعنی چی که کتاب بهترین دوسته؟ اینکه باید کتاب خوند و چرا باید خوند؟ اصلا اینکه چی باید خوند؟ خیلی وقتها شده که کتابی رو هدیه گرفتیم و یا کتاب رو دیدیم و خریدیم! حتی دیدم کسانی رو که کتاب رو میخرند چون از جلدش خوششون اومده! کلا مدتی هست که خودم به جرگه ی کتاب خونها اضافه شدم! قبلا خیلی کم میخوندم! نهایتا سالی دو تا! ولی همیشه به کتاب خوندن علاقه داشتم. یه وقتی بود که هر زمان یه کتاب غیر از کتاب درسی باز میکردم همش معادلات ریاضی و شیمی و فیزیک جلوی چشمام رژه میرفتن و اعصابم خورد می شد و به خودم میگفتم بجا کتابای غیر درسیم بشینم کتاب درسیامو بخونم کنکور قبول شم! شاید یکی از دلایل نخوندن کتاب تو این چند سال اخیر همین بود. ولی همه ی ما خیلی زمانهایی رو براحتی و در غفلت از دست میدیم. زمانهایی که میشه تو اون ساعات کتاب خوند. ولی بجای خوندن کتاب عموما سعی میکنیم تفریح کنیم ؛ شاید اینم یکی از کمبودهای ماست! کمبود از سرگرمی و تفریح و هیجان درست و حسابی! همیشه عادت کردیم به اینکه یهویی یه کاری انجام بدیم. من خودم هیچ وقت نتونستم برنامه هایی رو که برای حتی یک هفته برنامه ریزی کردم بیش از یک یا دو روز اجرا کنم! خیلی عوامل هست که توی برنامه ریزی ها و بهم ریختگیشون دخیله ؛ مهمترینش اینه که بلد نیستم برنامه ریزی کنم! مثلا وقت برنامه ریزی گاهی جو میگیره و تو 24 ساعت که حداقل 7-8 ساعتش رو خوابم 25 مدل کار مختلف رو برای خودم برنامه ریزی میکنم که انجام بدم!! خیلی وقتها در طول این سالها بوده که برنامه ریزی کردم در طول روز یک ساعت کتاب بخونم و یا کارهای دیگه... ولی از اونجا که اینجا ایرانه و همه ی کارها یهویی انجام میشه ، مثلا یه روزی برنامه ریختم که فلان ساعت کتاب بخونم ، فلان ساعت برم بیرون فلان کارو انجام بدم و ... ولی یه تماس تلفنی از یه دوست ، یه بیرون رفتن الکی ، یه خرید ناگهانی ، یه مهمونی یه شام یه عروسی و خیلی چیزای دیگه باعث میشه نه تنها اون ساعت که خیلی ساعت های قبل و بعد از اون ساعت رو هم از دست بدم! احتمالا خیلی ها هم هستند که مثل من نمیتونن یه کار برنامه ریزی شده انجام بدن!  به اصطلاح " کار برنامه ریزی شده به ما نیومده! " اون چیزی که منو وا داشت به نوشتن این پست و جرقه ی اصلیش بود این بود که امروز یه مستندی نگاه میکردم ، یه فردی رفته بود کتاب فروشی برای تعطیلاتش کتاب خرید. البته قبل و بعد از اون هم خیلی ها اومدن و کتاب خریدن و اون تعداد بالای خرید کتاب برام جالب بود. البته ناگفته نمونه اون کتاب فروشی تو یه شهر قدیمی و کوچک هلند بود!  جدا از تعداد بالای مراجعین ( در حالی که اینجا کتاب فروشی ها اکثراً مگس می پرونند! مگ اینکه کتاب فروشی مربوط به دروس کنکوری و دانشگاهی باشه! ) هدف اون خریداری که برای تعطیلاتش و سفر دو هفته ایش کتاب خریده بود برام جالب بود! به خودم گفتم: " ما که میخوایم بریم سفر اول باید کلی پول جمع کنیم تا خیالمون از بابت جیب راحت باشه! جیب که نه! از بابت شکم راحت باشه که هر جا رسیدیم یه غذای توپ بخوریم! یه تفریحگاه درست و حسابی بریم و پول داشته باشیم خرج کنیم و... بعد از جور شدن پول از یک هفته زودتر فکر همه ی مقدمات سفر و پیش و پس سفر رو میکنیم حتی فکر اینکه شارژر یادم نره رو هم میکنیم و توی کاغذ یادداشت میکنیم یادمون نره! اما تنها چیزی که هیچ وقت 90% ماها حتی به فکرش هم نمی افتیم اینه که یه کتاب خوب بخریم داریم میریم سفر بخونیمش!!! " راستش به اون خریداره حسودیم شد!
  • ۰ نظر
  • ۱۶ خرداد ۹۱ ، ۲۲:۴۵
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
ای بابا! این تولد من تو خرداد هم واسه ی خودش داستانی شده ها! قبلاً که میشنیدم خردادیا تنوع طلبن میگفتم این حرفا کدومه؟! من نمونش! کو؟! نیستم! هزارتا چیز میگفتن توی طالع بینی های خورشیدی و چینی و ژاپنی و ملامینی و مسی!! که من همشونو رد میکردم و خودم رو مثال میزدم و یه جورایی : " آفتاب آمد دلیل آفتاب! " شده بودم واسه خودم!حالا بعد این سالها می بینم من ، همونی که ادعام می شد هیچ کدوم از اون خلقیات خردادیا ، چه خوب و چه بد رو ندارم همشونو یک جا تو خودم جمع کردم! تازگیا خیلی عصبی هم شدم. گمونم از بیکاریه. گمون که نه مطمئنم. می شینم واسه خودم حرص می خورم. درس هم که قربونم بره نمیخونم... نمیدونم چمه. اصلا یکی از دلایلی که مصمم شدم کتاب " موفقیت نامحدود در بیست روز " رو تهیه کنم و بخونم همین چیزا بوده. گفتم بخونم شاید یه فرجی شد! الانم امیدوارم بشه!  یه جمله ی تکراری که خیلی تو این وبلاگ تکرار کردم... " دلم برای خودم تنگ شده ... " آی اسماعیل کجایی...؟ چه خوب می شد برگردی همونجایی که باید باشی.... کاش بیای و بازم با من یکی بشی... این روزام همینجوری میگذره! خودم با خودم حرف میزنم! اصلاً یه وضعی..!
  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۲:۴۸
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
مدتی قبل یه دوست عزیزی بهم گفت برو کتاب " موفقیت نامحدود در بیست روز " رو بخون. به دردت میخوره و به حال این روزات خیلی میاد!  راستش اون روز یکمی خندیدم تو دلمو گفتم کار من از این کارا گذشته که یه کتاب بخواد گره از کارم وا کنه...! اما خب همیشه آدما دلشون میخواد برای رها شدن از مشکلاتشون به هر چیزی چنگ بزنن بلکه واقعا جوابی بگیرن. خب اون دوست رو هم من خیلی قبول داشتم و به همین خاطر این کتاب رو گرفتم. امروز تازه دومین روز رو خوندم. به نظرم پولی که بابت تهیه ی این کتاب داده شده جای دوری نرفته! واقعا کتاب خوبیه و آدم رو به خودش میاره... خیلی دلم میخواد به برنامه هاش عمل کنم و سفت و جدی بگیرم و یه روز در میونش نکنم و نگم الان حال دارم و الان حال ندارم باشه برای فردا!!  فکر میکنم اون دوست خیلی دوستم داشت که این پیشنهاد رو به من داد. منم به شما همین پیشنهاد رو میدم. شمام کتاب موفقیت نا محدود در بیست روز اثر آنتونی رابینز و ترجمه ی فریبا جعفری رو بخونید...
  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۳۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز برنامه ی " گپ " رو که ساخته ی " رامبد جوان " بود دیدم. خیلی از برنامش خوشم اومد چون سبک خاص و جدیدی داشت. برنامه در واقع گفتگو با افراد مختلف هستش که به سبک همیشه نو و عجیب و غریب رامبد جوان ساخته شده . خیلی برنامه صمیمی هستش و حرفهای جدید توش خیلی پیدا میشه. توصیه میکنم شمام ببینید.  نکته ی جالب قضیه اینجاست که هر برنامه که تموم میشه یک نهال به نام و به نماد اون فرد مصاحبه شونده توسط رامبد جوان ، سحر دولتشاهی ( همسر رامبد ) و خود اون فرد کاشته میشه و کنار نهال یک پلاکارت هم میزنن با تاریخ و نام. کلا من خیلی از این برنامه خوشم اومد! البته ظاهراً یک قسمت پخش شده قبلا که توجه رسانه ها رو هم به خودش جلب کرده ...... برخی بد گفتن و برخی تعریف و تمجید... ولی وقتی نقد یکی از مخالفان رو خوندم دیدم چیزی جز " منم هستم ، منم منتقدم ، منم قلم دستم میگیرم و منم تو یه نشریه ی درپیت می نویسم! " چیز خاصی توش نیست! بعد از مدت ها تلویزیون ایران یه برنامه ی خوب هم که میسازه و با برنامه های قبلیش متفاوته آقای X میاد و میگه " مخم و مخم مخالفم! " این آقای X  میگه که چرا محور این برنامه اینجوریه که میگه مردم آدمهای سرشناس رو اذیت میکنن؟! یا چیزهای شبیه به این و اینکه مثلا چطور رامبد جوان خودش رو دست بالا گرفته و فکر میکنه خیلی هنرمنده و معروفه و مردم با امضا گرفتن حریم خصوصیش رو رعایت نمی کنن و ... در صورتی که اول از همه باید گفت این برنامه قصدش اینه که بگه رامبد جوان هم یکی هست مثل من و تو ، انسانه و خیلی وقتا دلش میخواد یه بستنی قیفی 1000 تومنی بخوره و نه یه بستنی مخصوص 4000 تومنی! دلش میخواد با همسرش بره بیرون تو یه رستوران و یا حتی یه فست فود ولی شهرتش این حریم رو ازش میگیره. خب البته شهرت همه جای دنیا دست و پا گیره ، ولی موضوع این برنامه توهین به مردم نبوده که چرا همش میچسبن به هنرمندان! تو برنامه ی امروز " فخیم زاده " خیلی قشنگ توضیح داد که درسته مثلا کسی که میره امضا بگیره برای خودش یه نفره و به خودش میگه حالا یه امضا چیزی نمیشه ولی همین یه نفر یه نفر برای اون بازیگر میشه هزار نفر ( البته عین حرفشون نیست! تفسیر کردم ! ) بعد کل برنامه هم صحبت پیرامون این موضوع نیست. به زندگی خصوصی افراد معروف ورود پیدا میکنه و گفتگو موضوعات مختلفی رو در بر میگیره. تو همین دو قسمتی هم که پخش شده اینقدر انتقاد کردن که تو برخی رسانه ها خبر تعطیلیش رو میشنویم..! امان از دست آدمایی که فقط سنگ میندازن!
  • ۰ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۴۳
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
امروز میلاد حضرت فاطمه ی زهرا ( سلام الله علیها ) است. این روز رو به این حضرت تبریک میگم و ازش میخوام که با نور معنویت خودش دلهای هممون رو روشن کنه... امروز به برکت این اتفاق خجسته روز بانو یا همون روز زن هم نامگذاری شده ... مادر مهربونم ، خواهر عزیزم روزتون مبارک... ایشالله همیشه در سلامتی کامل سایتون بالای سرم باشه... شما خانوم! بله شما! روز شمام مبارک!
  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۵۷
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad
یه مدت بود اینجا ننوشته بودم دلم برای اینجا تنگ شده بود. برای نوشتن... این آهنگ روی وبلاگمو خیلی دوست دارم با اینکه قدیمیه ولی همیشه صدای علیرضا عصار  و ش. عقیلی رو خیلی دوست داشتم و تو این آهنگ که هر دو در کنار هم خوندنش مطمئناً برام لذت بخش تر هم شده ؛ بین خواننده های ایرانی مانی رهنما ، حامی ، علی لهراسبی ، علیرضا عصار ، قاسم افشار ، فرزاد فرومند و سعید پورسعید رو دوست دارم.  البته خواننده های دیگه هم هستند که دوستشون دارم. مثل راما که خیلی از تن صداش و آهنگاش خوشم میاد و یا نریمان. اما بطور کلی آهنگ هایی که موسیقی کار شده تری دارند رو بیشتر می پسندم. ***** چند وقت پیش روی وبلاگ یکی از دوستان یه جمله ای نوشتم که خودم از جملم خوشم اومد!  " چنین است رسم روزگار... دور باش تا عزیز بمانی..! نزدیکی بیشتر از دوری تو را از من دور میکند!!! "  حالا برو بشین فکر کن بین من چی گفتم!!  **** انتخابات تموم شد. از بین کسانی که من بهشون رای دادم حدود 50 % رأی آوردن ، ببینم زورشون میرسه تو مجلس یا نه!!   امیدوارم هر تصمیمی که برای کشور گرفته میشه اول از همه منافع مردم رو در نظر بگیره و بعد چیزای دیگه رو... **** تو این چند وقت یکی از دوستان وبلاگی رفت خانه ی خدا. راستش هر وقت خواستم اه بکشم و بگم کاش منم قسمتم بشه دیدم هنوز خیلی راه مونده تا آمادگیش رو بدست بیارم و ظرفیت این رو داشته باشم که برم خانه ی خدا و پاک بشم و بر گردم... شاید هنوز قدرت درک اینکه به خونه ی خدا رفتن چه نعمتیه و چه رحمتی رو نتونستم در خودم ایجاد کنم... اونم با این همه گناه... خلاصه لیلی سا امیدوارم که این سفر تاثیرش رو توی روحیه و زندگیت به خوبی و روشنی بذاره... **** بینام بانو از اون رفقای وبلاگی جذابه... خیلی از پستهایی که میذاره جالبه برام.  پست آخرش یه عکسی گذاشته بود و یه مطلب خنده دار. بعد همینطور که داشتم میخوندم به این فکر میکردم که این عکسه چه ربطی داره به این مطلب که وقتی رسیدم به انتهای مطلب دیدم نوشته " عکسه هیچ ربطی به مطلب نداره!  " **** خب دیگه امروز زیاد نوشتم. باقیش برای یه وقت دیگه. ولی یک چیزی خیلی ناراحتم میکنه. آمار بازدید وبلاگم بد نیست اما هیچ کدوم خواننده ی ثابت نیستن... هیچ کدوم از دوستای وبلاگی بهم سر نمیزنن. اکثرشون منتظرن من برم به وبلاگشون سر بزنم و بعد بیان به وبلاگم سر بزنن. منم گاهی میرم اما نظر نمیذارم. خوشم نمیاد از این روابط زورکی و نظرات الکی و آبدوغ خیاری که "قشنگ بود بای!" یا یه چیزی توی این مایه ها که اکثراً حتی پست رو نخونده نظر میدن....
  • ۰ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۱:۰۴
  • اسماعیل محمدنژاد | Esmaeil MohamadNezhad

I am sweet, but honey is you . Flower is me , but fragrance is you . Happy I am but reason is YOU
-----------------------------
پرواز کن آنگونه که می‌خواهی ...
وگرنه پروازت می‌دهند آنگونه که می‌خواهند ...
------------------------------
این شعاری بود که سالها توی وبلاگم نوشته بودم ... از هواداران و اعضای پیشین باشگاه هواداران پرشین‌بلاگ هستم. بعد از چند سال وبلاگ نویسی مداوم به دلایلی کوچ کردم به این وبلاگ جدید ... وبلاگی جدید در محیط و سرویسی جدید ... همچون بهاری که همراه عشق به زندگیم پای گذاشت بهاری جدید را در زندگی مجازیم تجربه خواهم نمود... این بار اما از گذشته ها گذشته‌ام(!) و به حال رسیده‌ام و به فردایی بهتر برای ''ما" می‌اندیشم...
-----------------------------
چه تقدیری از این بهتر..؟
من از عشق تــــــو می‌میرم..!
-----------------------------
این وبلاگ در گذشته در سیستم وبلاگ‌دهی میهن‌بلاگ آریوداد نام داشت و در آدرس http://Ariodaad.MihanBlog.Com منتشر میشد که با اعلام تعطیلی سایت میهن‌بلاگ ، با نام و آدرس فعلی در اینجا به راه خود ادامه می‌دهد! بنابراین دیدن نام و آدرس وبلاگ قبلی روی بخش زیادی از تصاویر این وبلاگ امری عادی است!

دنبال کنندگان ۸ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
بایگانی